Monday, July 09, 2007

ماه صد و سی و پنجم

گفتند از بی تعریفی ِ همه ی واژگانی که دو سالی می شود سرود ِ زیبایی ِ نگاهت را سر داده. از گیج کننده بودن راحت ترین کلمه ام وقتی برای ِ تو می شود شعر.
می خواهند همه ی اسرار ِ ساده ای که نمی دانم اصلا باورشان کرده ای،فریاد بی پرده ای سر دهم تا همه بدانند چه کسی در پس ِ سختی ِ جمله هایم نرم می رقصد. اما چرا کسی را باید فهماند وقتی دست هایم برایت ترسان تر از حتی یک بار تجربه است. و من عاشق ِ خودخواهی همه ی دریغ ِ دستانت از تمنای ِ بی کران شدن در هرم ِ نفس هایت هستم. برایم کاری ندارد نقاشی کردن از تمامشان نیمه شب هایی که از کابوس،خیس ِ عرق می شوم و حتی آغوش ِ اتاق ِ آبی ام هم نیست تا آرامم کند. یک تبعید ِ اجباری که من راشب های زیادی است از معنای ِ خانواده ام دور کرده و نمی دانم تا کجا خرکشم خواهد کرد و تو در ثانیه های بی حضوری برایم بوده ای . برای ِ همین است که عبورهای پر از اخم ِ تو، عصبانیت ِ خنده دارت برایم عجیب نیست. زندانی شدن در بال هایم یک کابوس شده برای بینهایتی که چشمانت مرا مجذوب ِ خود کرده. نمی دانم های زیادی است که از مرز ِ کم محلی های گاه و بیگاه گذشته. آخر من چیزی نمی خواهم که ترس ِ از دست دادن مجبورت کرده فرار را به قرار ترجیح دهی. عجیب تر از همه،چهره ی دزدی است که از یک جوجو ساخته ای. من سهم ِ خودم را تمام ِ باران ِ ماهی می دانم که دیگر چه فرقی می کند می خواندی باران های شبانه اش را یا تازه غرق ِ دلدادگی اش شده ای. چه فرقی می کند که هیجان های هر بار دیدنت را از پشت ِ قاب ِ خاطراتم لمس کردی یا هنوز هم نمی دانی من در هنگامه ی عبور از نگاهت هنوز همان جوجک ِ بی دلی هستم که کسی از لرزش ِ کوچکی ِ قلبش خبری ندارد. وقتی نگاهت را بر می گردانی، پر از خساستی می شوی که گمان می کنم فکر کردی مال ِ خودت هستی؛دریغ از این که تو دو سالی می شود برای دلم، آسمانی پر از پاییز های رفته و مانده به راه. من با همان سردی روزهای اول شاعر شدم هیچ اصراری به ترحم نگاه های مهربان ِ کسی حتی تو را ندارم اما مهربان باش چون کوچکی ِ قلبم تحمل این همه بهتی که نمی دانم چرا تمامی ندارد را تاب نمی آورد.