Thursday, July 12, 2007

ماه صد و سی و ششم

کلنجار می روم هر زمان که نوازش ِ روحت بر روی تنم جا می گذارد
کلنجار می روم که نباشم شاید دیگر عصبانی نباشی
کلنجار می روم که نببینی نگاهم را شاید که آرام بگیری برای ِ همیشه
کلنجار می روم که عادی باشم وقتی همه هستند
اما زمین هم برایم چاله می سازد تا به مرز افتادن برسم
من با همه ی کلنجارهای ذهنم کلنجار می روم به همین سختی ِ بیانش
تو مرا نمی بینی و من سعی می کنم که فقط تو را ببینم
سعی می کنم دیدارهایمان ترجیحا از پشت ِ پنجره باشد تا یک عبور
تا عبوری که صدای ِ لرزان ِ تو را ابدی شنوا شوم
و اخم هایت دلم را شکننده تر کند
من خودخواهی ِ نگاهت را می پرستم
لزومی ندارد تو را با عصبیت ِ لحظه های بی خودی ام برنجانم
برای ِ من دانستن ِ حضورت کافی است
پس بهتر است که نبینی حضور ِ شیشه ای ِ مرا
هر چند جیوه پاشیده ام تا تنها خودت را ببینی
نه چیزی که دلیلی برای ِ دیدنش نداری
دلیلی نداری گه نگاهت مثل ِ من به دنبال ِ گمشده ی دستانت بگردد
وقتی دستانت همیشه مال ِ توست
اگر حسودی می کند چشمانم
و همیشه به دستانت نگاه می کند
به دل نگیر
آخر این تنها سهم ِ من از داشتن ِ توست
کمی بیشتر یا کمتر چه فرقی می کند
وقتی تو همیشه آغوش ِ دستانت را داری
و دستانم برایت از جوان بودنشان قصه گویی می کنند