Tuesday, October 17, 2006

ماه شصت و هفتم


وقتی حقیقت ِ نباید بودنم مجبور می کند دل را که نباشد، وقتی دل می گیرد از هر چه حقیقت ِ تلخ ِ هبوط، وقتی تو نیستی، راستی دل می گیرد. پر می شوم از غربت غروب یک مهر، به جای همیشه خالی ات در تمام روزم نگاه می کنم، حتی خدا را مجبور به هبوط یک بنده می کنم، آن جا که شک می کنم به همه ی بودنم برای حتی یک بار سپاسگزاری از خدا. نیاز ِ داشتنت نشانه ی خالی بودن یک عشق است. دیدی چه ساده خدا را نصیبم کردی. طعم خدا داشتن خواستنی ترت کرده، عجیب ترین اتفاق ِ هبوطم. بی طاقت تر از همیشه ام کرد جایی که خدا بود و دیگر هیچ. وقتی دلگیری و تنها، غربت ِ تمام دنیا، از دریچه ی قشنگ ِ چشم تو می باره...
چشمانم تو را جست و... آسمان ِ شب
نیلوفری نگاهت ماهتاب شد
خواست ستارگان را حراج ِ تن ِ ایمانم کند كه تو
خندیدی و ... زمستان زیبا شد.
دلم نیامد ننویسم پونه رو که امشب براش شب ِ مقدسی است. عجیب وقتی خیس ِ رویایت بودم، ترحم ِ عابر چتر به دست را، خندیدم، یک عالمه. برایم هر چه چتر بی معنا و مسخره آمده بود. آخه مگر می شود باران باشد و خیس نشد. مگر می شود در حضور باران تو نباری؟ با دیدن شکوه اشک ِ خدا تا مرز افطار باران، لذت تجسم حضورت را در همان تاریکی مطلق یک راه می رقصیدم. عجب سماعی داشتم در آخرین افطار قشنگ ترین شب خدا. می بینی تکرار، همیشه قسمت دست هایی می شود که نیایی هم دوستت دارد
مهر ِ من، ديگر طاقت نديدن ِ‌ يك ساله ات را ندارم. نمي خواهم ببينم هر چه غير مهر را

1 Comments:

At 9:36 AM, Anonymous Anonymous said...

قسم به اولین سلام
قسم به بینهایت حزن ِ ایستادن در ده قدمی ِ اخمهایت
قسم به نگاه
که نه قلم به عادت خو گرفته
و نه گره ی پیشانی ام دل ِ بی سامانم را شفی می دهد
قسم به نگاه
قسم به بینهایت حزن ِ ایستادن در ده قدمی ِ اخمهایت
قسم به اولین سلام

 

Post a Comment

<< Home