Thursday, October 12, 2006

!ماه ِ قدر

و پایان یافت قهر آبی آسمان از تمنای باران ِ ماهم و بارید بی امان تر از آنچه در ذهن کوچکم از خدا دارم. و من بعد از نیمه ی آمدن ِ مهراوه ام، نیمه ی رفتن یک ماه، شاهد بارش بودم. سرشار شدم از بوی نم کاهگل کوچه های خیس کودکی، زمین گلی آبله گون جای پای کودکانه ی ما شده بود. خاطرات تابستان روستا با دست هایی که سیاه ِ مغز گردوی تازه شدند، شیطنت های من و داداش اون شب روی پشت بام که به خاطر گذشتن ستاره ی دنباله دار تنهایی ام را دو نفره کرد و یه عالمه آرزوی یخ که با هم توی دست هامون، ها می کردیم تا گرمای گفتنشون گرمابخش ثانیه ها باشد، یکی من می گفتم یکی اون. صدای خنده های اون شب ِ عید هیچ وقت فضای خونه ی روستایی مادربزرگ رو ترک نمی کنه؛ راستی من بزرگ شدم؟
سیب ِ من، دیدی باران ِ امشب را! دعای 20 ساله ی من، مهر را بارانی کرد. دلتنگ شدنم حتی بغض خدا را باران بی امان تر از فرياد همیشه کرد. گویی دل به وسعت حجم صدای خدا در حال ترکیدن است. دوام نمی آورد این همه اجبار دوری را. اما ثانیه ها را باید تپید. رنج نبودنت باید سرمه ی چشمان همیشه منتظر باشد تا در ثانیه ي نزول معجزه، بشارت نشانه ی آخرین فرستاده را اشک بریزد. می خواهم امشب تمام خدا مال ِ تو باشد. زیبای ساده‌ی من، دست هایم از دست خدا جدا نمی شود مرا در باغچه ی کوچکت جایی هست. می خواهم توبه گوی هرچه تاریکی حضور در تمام این دنیا باشم. می خواهم خدا را با بزرگی در وصف نیامدنی اش در قطره ی اشک نگاه تو پرستش کنم. در ساعت صفر نوشتار یک سرنوشت، بی نظیرترین بندگی بنده را از خدا گدایی کنم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home