Saturday, July 14, 2007

!...آنچه اصل است از دیده پنهان است

کودک به سمت ِ من نمی آمد، فقط قدم می زد،
گاهی تند ؛
گاهی کند ؛
کودک با خودش حرف می زد و لبخندهایش گاهی به آسمان می رسید
کودک ِ مو طلایی، همه چیز برایش جذاب بود
آدم ها برایش افکار ِ احمقانه ای بودند که تصورش خنده هایش را تشدید می کرد
تنها یک زمان آدم ها را زیبا می دید
در رختخواب ِ ستاره ی خود زیر ِ یک پتوی ِ نرم، انتظار ِ داستان ِ تازه ای را می کشید
آدم ها برایش قصه گویان ِ قهاری بودند
ثانیه ها را تلاش می کرد تا تصویر ِ قصه گو در ذهنش محو نشود
اما به نیم ساعت هم نمی کشید و رویای ِ آدم های رویایی پاک می شد
او همیشه می گفت: اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیون ها سیاره فقط یکی از آن پیدا شود همین کافی است که وقتی به آن ستاره ها نگاه می کند خوشبخت باشد. چنین کس با خود می گوید:" گل ِ من در یکی از این ستاره هاست"
ولی اگر گوسفند گل را بخورد برای ِ آن کس در حکم ِ این است که تمام ِ آن ستاره ها یکدفعه خاموش شده باشند...
!همیشه بعد از این جمله یاد ِ گل ِ خودش می افتاد و می زد زیر ِ گریه،
و من همیشه برای ِ گوسفندها پوزه بند می کشم تا هیچ گلی خورده نشود؛ تا هیچ کودکی خواب ِ آشفته ی نبود ِ گلش را بغض نکند. وای که چه اسرار آمیز است دنیای ِ اشک...