Sunday, July 15, 2007

ماه ِ آرزو

امشب آرزو تاب ِ قل خوردن روی کاغذ را ندارد
شب است، اما نقره ای
نمی دانم فردا همان کهنگی ِ دیروز است که نبودی تا لمسش کنی
یا فردا همان فردای ِ مبادایی است
همان مبادای ِ بی غش
آرزو غصه ی گفتن ندارد
آرزو همیشه آرزو مانده تا باور شود
آرزو با طنابی پیچیده شده به گلوی ِ آسمان
هر بار که می خواهد به صاحبش لبخند بزند
پایین تر آید
آسمان را تا مرز ِ خفگی پیش می برد
و آرزو غصه دارد
نه تاب ِ خس خس های ِ آسمانش را می تواند باشد
نه دوری از دلداده ای که مدت ها صدایش کرده
و هر بار که شنید حتی لبخند هم کوتاه شد
نگاهش دور شد
مبادا ، مبادایی خفه شود
مبادا سلامی اجابت شود
پاسخ ِ لبخندی به ترشی ِ آلوجه های زیر ِ بازارجه
وجود را جمع کند از دیدارهایی به این ملسی
...دلم خواست که
امشب چشمها آسمان ِ نقره ای ِ آرزو را مهمان است
قسم می دهند که نه طنابی به جا مانده
نه گناهی سرزنش شده
امشب همه پاک ِ یک خرجین گناه های بی سر وته شده اند
به بزرگی ِ نگاه هایی که مال ِ تو نبوده و نیست
!اما تو آن ها را دزدیدی