Wednesday, June 21, 2006

ماه چهل و دوم

جمعه، بيست و پنجم خرداد هزار و سيصد و هشتاد و پنح ، آشناست نه؟
عجب شب ِ مقدسي است. همه به شهادت آمدند. تو هم مي خواهي قسم بخوري؟ به سيب سپيدار و يك كنج خلوت! گر چه، قسم هاي من بي تفاوت، كودكانه، مسخره، يه چيزاي ديگه هم بود خاطرم نيست. از اون قسم هايي ِ كه مي گه واسه كسي بمير كه واست تب كنه. بي حتي يك قسم، تنهايت شدم. شايد بهتره ديگه قسم نخورم. مي خواي شهادت بدم؟ حضور ِ تمام شطرنجي نگاه ها شاهد هستيد كه تحمل سنگيني كشيدن حتي يك صندلي براي دستاي جوجو بخاطر همه ي شطرنجي هاي حياط بود. مجبورش كردن كه تلخ باش. مبادا واژه هاي نگاهت را بي حرمت بدزدند. گرچه ناباورانه تلافي كردند. اگر اين نوع انتقام گيري حق ِ ، اگر نشونه ي لبخند مي شه روي لب هايي كه دو روز دعا كردم خنده رو گم نكرده باشه، من گذشتم. فكر كردي خاكستري بشي جزو رنگ ها نيستي؟ نه عزيز، خاكستري ها زودتر از رنگي ها دستشون رو مي شه. همه چيز از پشت ِ چشماي تيله ايتبلند رمان فراتر از بودن بوبن رو از بهر برام مي
خونن. با توام اي غم، غم ِ مبهم. چرا انكار مي كني غم ِ نگاهت را؟ مي خواهي غم ِ هبوطم را واژه كنم
***
تو قلب بيگانه را مي شناسي، زيرا كه در سرزمين مصر بيگانه اي بودي. اي كه هواي من شده اي، دم
زدن در تو حيات من است. باش! اي كه تو را نمي دانم چه بنامم، همه ي كلمات با آنچه ميان من و توست بيگانه اند. همه ي كلمات خدمتگزاران پست ديگرانند و من هيچ كلمه اي را براي گفت و گو با تو شايسته تر از " سكوت " نيافتم. آيا سخن مرا مي شنوي؟ هر جا هستي لحظه اي را براي شنيدن سخنان من به گوشه ي ساكتي پناه بر و به من گوش ده، آيا در آن لحظاتي كه همه جا در سكوت آرام گرفته است و همه چيز خاموش شده است صداي مرا نشنيده اي كه با تو سخن مي گويم!... تو خوب ترين من هاي مني، تو روح كالبد مني، تو خطاب هر خطاب مني، تو مناداي هر نداي مني
آه اين تصوير آشنا، تصوير كيست؟
مهراوه ي من

Wednesday, June 14, 2006

ماه چهل و يكم

مهراوه‌ي حضور من !
آخر مگر نمي داني بي تابي تو برايم رنج نبودن‌ها را تداعي مي كند. ياد روزهاي سست قدم هاي بي رمقت كه چگونه آينه شده بودي. چه اتفاقي افتاده كه شكسته اي؟ مگر نمي داني اين بي حضور، تاب بي قراري هاي مكررت را ندارد. حسرت مي خورد وقتي در اين روزهاي گوشه گيري ِ آينه نمي تواند به موهايش شانه بزند. نمي تواند مرهم باشد هميشه درد بوده هميشه عذاب حضور بوده. كاش مي شد حضور داشت بدون ترحم، بدون ترك برداشتن قيمت ِ حتي يك آينه. همراه با ترنم يك دنيا بيست سالگي كه انتظار مهرش را مي كشم. دوازدهمين روز. درست است هنوز تجربه نكردم اما پونه‌هاي باغچه ي پرند، آسمان ليلا، سوداي بي دغدغه، اميد فيروزه اي، اين همه بيست سالگي پرشكوه! ببين ترنم حضورشان مي بردت به حضور. اما نبار. تو باران ندان چيست. من مي بارم تا تجربه ي باريدن با من باشد. آخر شانه هاي بي تكيه گاه مي شكند زير باران پر از درد. من بشكنم هزار بار آسان تر از ديدن شكستن باران توست . با هر بار دميدن، آرزوي سرد باران دلت ذكر شبانه ام شده.
ديگر تواني از گفتن نيست. ديگر بايد سكوت كرد. اعتراف كنم واژه كم مي آورم. واژه ها نمي خواهند به قلمم دل بسپارند. مي ترسند از اين همه نگاه غريبه مي ترسند تا مبادا دزديده شوند بي حرمت. اما سكوت بهترين واژه ي گفتن تمامي هاست. تكرار اسم ساده ي تو بود كه سكوت تنهايي ام را معنا كرد

Friday, June 02, 2006

ماه چهلم


گنجشک گفت: این همه ستاره امشب را چرا به جشن بیدارند
ماه گفت: آخر یکی از این ده شب خرداد ستاره ای درخشید
گنجشک گفت: و حالا آن ستاره چند ساله شده؟
ماه گفت: جاودانه...!
گنجشک گفت: در جشن تولد ستاره، راز این همه آه از زمین چیست؟
ماه گفت: معصومیت ِ از دست رفته...!
گنجشک گفت: آه!
ماه گفت: حالا به راز سه نقطه های همیشه پی بردی
شايد ندونم 10 خرداد روح‌الله وحدتي و بقيه‌ي بچه‌هاي سرويس عكس ايسنا چه حالي داشتن اما مي فهمم . ما هميشه مبهوت معصوميت‌هاي از دست رفته‌ هستيم ولي بايد پريد حتي شده با حباب