Saturday, December 30, 2006

ماه هشتاد و دوم


آغاز شد ثانیه های پر از تپش اما نارفیق. در دور ِ بهمن شاید آمدنی شاید بهانه ای برای پیدا کردن ِ نشانه ای، شاید... دوری عمیقی مرا به خواب زمستانی رویاها دعوت کرده. شب لبریز از توست و من در دو قدمی ِ نور زندان ِ فراق را تجربه می شوم. در این بهت ِ تکیه زده بر چارچوب ِ تنهایی های ِ اتاق ِ آبی ام کم نمی شود از مرور چهره ی معصوم ِ آسمانم. با هر بار دلتنگی مرور واژه های تقویم چرمی، آیه های مخمل پوش ِ ایمان، نوید ِ پیراهن یوسف ِ کنعان را زمزمه ی ذکر شبانه ام می کند. این روزها بیشتر از همیشه بغض به یکباره تمام ِ گلویم را تسخیر می کند. ناخودآگاه می شود شکوه ِ حس ِ عاشق شدن، گُر می گیرد بی هیچ حتی نگاهی اما باران ابدی است. شب پهن شده است مثل ِ یک بهت بر چارچوب ِ در تکیه زده! در این شب دوری ها ملیله دوزی نگاهت بر ترمه ی آرزوهای دخترک ِ گیره آبی تنها پل ِ نامرئی ِ گره ی یک خاطره است. دانستن لحظه های پر از نیاز ِ خواهش سخت نیست، اما طاقتی باید تا باغچه گل ِ یخ بکارد. تا خود ِ دوری بهمن آیا امیدی هست برای دیدن ِ دوباره ی سلام، خواهش ِ تلاقی نگاهی آیا؟ دلهره ی نبودن ِ هر چه آشنایی برای ادامه ی یک عمق دوری ذهنم را خسته کرده. می دانم از دل برود هر آنکه از دیده برفت حکایت همیشگی ِ رفتن هاست! می دانم فراموشی به استقبال ِ رفتن بی بازگشتی آمده تا پیشاپیش مرگ واژه را بوق و کرنا کند. اما دل خوش به اتاق ِ آبی با همان توری ِ سوراخ برای عبور ِ پشه ها، چک چکه های شیر آب، بوم نقاشی بدون حتی یک خط وعده ی تقدیر ِ یک باغ بوی ِ بهارنارنج است. برای ساختن ِ واژه های احساس ِ بیست ساله ی دور از زیبایی ِ تو مثل ِ تمام شکل هایی که ساخته ی دست ابرهاست گاهی باران زده یک دلتنگی ِ ساده می شود.

Monday, December 25, 2006

ماه هشتاد و یکم


از گفتن یک همیشه باید به تمام ها رسید. باید هر بار زمزمه کرد رفتار ساده ی گنجشک را تا ماه بی جواب تمام ِ نبودن ها نباشد؛ باوری هست که درد دارد حضور ِ فرشته های جرثقیل شده؟ گمان می کنی ساده بود لبخندها را فروبردن برای روزهای فقط با تو! مبادای حضوری که در امتداد ِ فاصله های 10 قدمیمان ثانیه ها را زیاد می شمارند. آخر چه کنم که آینه هایم دیوار شدند برای عبور شفاف از عمق رد ِ نگاهت! فراموشت شده که تمامت را به ایمان ِ سبزپوش ِ روی تاقچه ی چوبی ِ اتاق ِ آبی ام قسم دادم که تو همان گمشده ی روزهای کویری ِ در حسرت ِ خدایم بودی؟ روزهای بی ثانیه که حس ِ از دست دادن ِ یگانگی ِ تو و هبوط، از بهشت ِ خدایی ام شب و روز را اشک باران ِ چشمانم کرده بودند... پیامبرانه معجزه خواستم در آن روز ِ پاییزی تا برهان باشد برای پچ پچ ِ های دیگران؛
تمام ِ تنهای ِ من! نگاهت آغوش دارد در روزهای تبعیدی ِ پر از کلمات ِ قلمبه سلمبه ی کتاب های همه اش زبان اصلی. زمستانه ی گلدان را باید سیاهپوش باشم تا نوید ِ سپیدی ِ برف بشوید تمام ِ دلتنگی هایش را برای یک روز شاید از پله های نردبان ِ گوشه ی حیاط، گرمای سوزان چپ ِ آغوشت را سلام کنم.
آنقدر سبک شده ام تا بی پروایی ِ قدم هایم هنگام عبور از چاله آب ِ یخ زده نشکند بلور تنهایی اش را حتی بی اراده

Wednesday, December 13, 2006

ماه هشتادم

سرد است اما یخ زده را تدبیری نیست، برای هراسی از مردن! اینجا فاصله ها میلیمتری نیستند؛ عجیب زیادند به اندازه ی تمام ِ مردگان ِ خاموش ِ قرن های بیگاری، قرن های جاهلیت ِ فراموشی ِ سیب ِ سرخ حوا! فاصله ها عظیمند اما دل ها را چه باید کرد که تار ِ مویی دوری نباید توصیف. این همه ابهام در فرو بردن ِ گلایه هایی که حق است شکایت، حق است فریاد ِ بی عدالتی سر دادن؛ اما آخر دل بزرگ شد به اندازه ی خدایی ِ تمام قامت ِ بی مثال ِ عشق در همین اولین هفته ی یک سالگی اش... می بینی شیرینی سلام را خشکید لبانم، بی اشاره ی یک انگشت ناخودآگاه آوایش لرزید و مُرد...! مگر نه این است که مرگ تولدی دوباره است به عمق جاودانگی ِ هبوط ِ بشر؟ و من جاودانه خواهم شد در پس ِ همه ی سایه های تیره گونی که از واژه ها پل ساختند تا فهمی شاید، گمشده های پس از گریه های نوزادی ِ تولد من؟ حکایت می کنم عروج ِ پله پله تا خدا را که تنها نبود لحظه هایم با برگه ی نقاشی شده از فقط تو، نگاهت، لبخند ِ انتهایی ِ چشمانت و تنها نیست هر چند بی ذره ای شوق در قدم زدن برای شنیدن ِ صدای درد ِ برگ که همیشه پاییز را گریه کرد، که چرا توانی برای سایه بانی ام را نداشت؛ توانی از تحمل ِ سوز ِ سرمای ِ آذری و در آخر سقوط از شاخه ی مادری اش برای له شدن ِ همیشه زیر ِ چکمه ی عابران ِ باران گرد شاید بی سرانجام.
قشنگ ِ همیشه دوست داشتنی! دل خدا را بزرگ شد اما برای لمس ِ حضورت کوچکتر از حتی یک برگ، تُرد و شکننده شد. این همه نبودت را برایم مشق عادت دیکته نکن؛ من هیچ وقت املای خوبی نداشتم ها! حتی همین روزهای بی تپش برای یک عبور برایم رنگ ِ تکرار ندارند گر چه بی تفاوتی ها روحم را می افسرد اما من ناگزیری ات را انتظار می کشم. نمی دانم اگر در آن حیاط دیگر سایه ای ازمن نباشد همه چیز رنگ فراموشی می گیرد؟ هر چند، باران ِ ماه مدت هاست برای فراموش شدگان مرثیه ی خوشبختی از هر چه گمنامی است می دهد، باکی نیست من همین کم را برای بیان بی دلی ام دارم. اما باز هم (سه نقطه...)

Tuesday, December 05, 2006

ماه هفتاد و نهم

واستن برای گدایی ِ واژه ای به تازگی ِ هر بار نسیم ِ خنک، عین ِ گدایی ست برای تنهایی ِ کولی ِ بی ماه، بی ساربان...! تا کی فانوس به دست این تاریک راه، بی آشنا صدایت کنم؟ نشانه ای از دستانت را در همین کوچه پس کوچه های درختان درهم گوشه ی پیاده رو گم کردم. دل ِ شکسته ی کودک ِ فالگیر با لمس ِ دستانم گرمای قناری ِ کوچک ِ بی دلش شد. قدم زدن بی نشانه، بی بازگشت برای دل گمشده ی ناسزاگو، سود ِ بی فایده ای نیست! کسی دلتنگش نشده، سکوت را ناخواسته ی کلامش کرده تا کسی دلتنگش نشود، شاید دلش را هم فراموش کردند، خدا را چه دیدی...! می خواهد دردانه ی آسمانش بماند. پرواز را به رخ هر چه قفس لبخند بزند. اما صیاد ِ حریص بدان پروازم حسرت بود تنها در اوج فیروزه ایه یک آسمان. خوشحال باش شاید که همین حسرت را هم نصیب شدی برای قفس بازی ِ کودکت. حجت را تمام کنم که نه ادایی مانده و نه حتی صدایی.
دردانه ی جامعه ی اطلاعاتی تنهای ِ یک عمر آذر شده. دلهره ی داشت برای مراسم ِ یک سالگی تمامش، اما بی حضور حتی چشمهایش شده. پس چه گریزی، چه بودنی؟ شاید دانستن خالی نبودن ِ حضورم، اعتماد به نفس ِ رفتن شود. گاهی بی تفاوتی ها را باید به فال ِ نیک گرفت برای گوشه نشینی ِ دل، واژه، آوا...نگفتن ها را باید عادت شد یا نشنیدن ها را؟ باید به منطق ِ یگانگی ِ هر چه طراوت ِ تُرد ِ نعناع ایمان آورد که کسی حتی نفهمد حضور بی دلت را. لبخند بزن، این تنها راه برای فرار از توقعات بی جای ِ دلت، برای بی جواب نماندن ِ سوالاهایت و برای نیمه کاره نماندن ِ جملاتت است. تنها تر از آنم تا رسالت آبی بودنت را دفتر کنم. سخت بود تحمل ِ سنگینی علم ِ معجزه ی هبوط برای شانه های ضعیف و لرزان ِ یک کودک. کسی را یاری نیامد، بیگانگی کلامم حتی برای آشناترین، غریبه ی مشابهی بود از تصویر یک اتفاق. می خواهم فدایی ِ جوهر قلم شوم برای درک گریه های پر از تنهایی ِ امضایم بر روی کاغذ دیواری ِ پر از خط خطی، تنها یادگاری از حضور شش سالگی ِ برگ های آذرماهی ِ فقط خاکستری و بالاخره سی ام مهر ماه، هنگام اذان مغرب در دنیای فریم های چهارگوش ِ زیتونی ِ جنگ...
و من امروز تنها يك سلام شدم براي دوري ِ عجيب ِ چشمانت در اوج اشك ريزان ِ پس از نبود ِ قريب. لرزش ِ صدايم نه از ترس بود ونه از هراس ِ نبود ِ حتي يك جواب؛ تنها بابت اولين معجزه‌ي كلام بود در تقدس ِ سكوت يك ساله‌ي جوجو!