Tuesday, August 29, 2006

ماه پنجاه و دوم

سوغات ِ زیتون، کودک ِ زیبای پاکم، عزیز ِ دلم سلام...
ندیدمت اما هوا پر بود از نفس هایت و من یک سرشار ِ بی قراری بودم در پی تو اما چشمانم دیگر سویی ندارند. نگاهت به خون خواهی دلم چشمانم را به تبعید دنیای بی تو کشانده است. تو برگشتی اما هنوز برایم مسافری و من در انتظار آمدنت هستم. خیلی بی انصافی است که بودنت را از نگاهم تصاحب کنی، آخر من از آسمانم تنها حضورش را نصیب شدم. کاش هر چه زودتر روزهای پر تپش، من را به مهرم برسانند می خواهم برای آخرین بار هم که شده خنکای هوای پاییز جگرم را نوازش کند.حتی دلم می گوید در بیست سالگی مهرم باران نمی بارد؛ مهر ِ من پر از خاطرات ِ حضور توست، پراست از آسمان ستاره های آبی خنک. و من پراز کویر ِ مصرم. بیگانه ای در زمین. می خواهم خواب چشمانم کم نشود از سرخ و نارنجی های برگ های کنار جاده ام. اما مهر ِ امسالم سرشار از حماسه ی عشق یک آسمان ِ فیروزه ای است. می خواهم کتابش کنم تا اسطوره شود پاکی نگاهی که هیچ وقت مال ِ من نبود. ماندگاری قدم زدن های همیشه متفاوتش. شاید در مهر ِ من رسالت تمام شود. دوازدهمین روز مهر تا ماه می دوم تا هیچ پرنده ای به ارتفاعم نرسد.اما به گمانم هنوز سه سال ِ دیگر به عروج باقی مانده. از همین لحظه دلم برای حیاط پر از عرفان بودنت، آبخوری همیشه تنها، سايه‌ي درخت توت، حتی برای گربه ی لوسمون که مرد تنگ شده. راستی نشنیدنت را چه کنم؟
می دانم نمی خوانی نوشته هایی که از بس نام تو را آوردند بوی تنت را گرفتند، اما ای کاش بخوانی که این بی تویی عجیب امان از دلم بریده دیگر طاقت ندیدنت را ندارد اما من می خواهم دلم را برای همیشه بخاطرت بکشم تا دیگر نبودنت را در باران ِ ماه فریاد نکند تا هیچ کس از دل ِ هوایی بی سامان خبری نداشته باشد می خواهم گم شوم در فضای مجازی دیگری که هیچ کس مرا تهمت نزند و باران ِ ماهم جاودانه ی تو باشد اما دل کندن از آن برایم تقریبا غیرممکن شده و من هر بار تکرار می کنم
همه عمر بر ندارم سراز این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل ِ آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
....

Sunday, August 13, 2006

ماه زیتون

والتین و الزیتون ...
به سوي تو، به شوق روي تو، به طرف كوي تو
سپيده دم آيد مگر تو را جويم بگو كجايي
نشان تو ، گه از زمین گاهی ، از آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم ، بگو کجایی
کی ، رود رخ ماهت از نظرم؟
بغیر نامت کی نام دگر ببرم؟
اگر تو را جویم حدیث دل گویم - بگو کجایی؟ -
به دست تو دادم دل پریشانم - دگر چه خواهی؟ -
فتاده ام از پا ، بگو که از جانم دگر چه خواهی؟
یکدم از خیال من نمی روی غزال من
دگر چه پرسی ز حال من؟
تا هستم من اسیر کوی توام، به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم - بگو کجایی؟ -
به دست تو دادم دل پریشانم دگر- چه خواهی؟ -
فتاده ام از پا ، بگو که از جانم دگر چه خواهی؟


نکند اسیری ِ تن سرد ِ خداحافظی شوی؟
پس بدون خداحافظی ، تا بازگشت بی سرانجامت ، خنده هایم بدرقه ی راهت !

Thursday, August 10, 2006

ماه پنجاه و یکم


سرانجام، یک آغاز را به گریه نشسته است. دلش باران خواست تگرگ بارید. دلش تمام ِ آرزویش را نیمه شب ورق زد در تاریکی مطلق یک اتاق. گوش هایش را تیز کرد. خواست صدای پاهایش را لمس کند، اما قناری ِ خانه فرصت نداد.
دلش تمام ِ خواستن هایش را فدای یک ثانیه کرد. گفت فانوس باشم برای یک دنیا جاده ی گم شدن هایت، پنجره باشم برای دلتنگی هایت، قول می دهم پر باشم از پیچک های سرخ. دلش خواست گم شود در رد نگاهش اما آخر نگاه هم نمی خواهد سایه ی حضورم را باور کند. دلش گفت چه قدر خوب است که هیچ کس نمی خواند این همه سکوت نبودن هایش را. آخر دلش نمی خواهد صدای گریه های نیمه شب های ماهش را کسی حتی حس کند. دلش می داند اگر روزی همین دل نوشته های بی پروا را آسمانش بخواند شاید دیگر توان همین قلم زدن ها را هم نداشته باشد. دیگر نمی خواهد حتی آسمان هم از حالش خبر داشته باشد گر چه تا به حال هم خبری نداشت. شاید روزی از همین کم هم بیرونش کردند به جرم خواستن اما نداشتن.
صبح است؛ گنجشک محض می خواند. فیروزه برای رفتن آماده است. می خواهد برای مدتی نباشد. واژه ها خسته شدند از حضورش. می خواهد حتی نگاهی از کلماتش بر گونه ی مهراوه اش نباشد. می خواهد همه حضورش را فراموش کنند. گربه ی لوس همیشه گشنه، سایه ی درخت توت، پل ِ سیمی مورچه های زحمت کش، حتی آبخوری همیشه تنها که تمام تشنگی هایم بهانه بود. می خواهد یه عالمه حرف های دلش را حتی به باران ِ ماهش هم نفروشد. دلش برای دفتر پوستی همیشه اش تنگ شده.
دیگر حتی باران ِ ماهم نمی تواند فاصله هایم را باور کند. دلم تنگ حیاط شیخ زاهد شده. می خواهد تا از همه ی آدم ها دور باشد، تنهای تنها. آخر دیگر آن جا مجبور نمی شود به این راحتی کلمه ی "نه" را به زبان بیاورد. تا با نه گفتن هایش بودن آدم ها را شطرنجی نکند.

Monday, August 07, 2006

ماه پنجاهم


می خواستم تمام یکشنبه ی امروز، من را به خاطر تمام دوست داشتنم ببخشی. اینکه کمم برای این همه هوای خنک نفس هات، این همه طراوت عطر تک برگ نعناع. حضور نعنایی ِ نگاهت تمام وجودم را پر از خنکای دم ِ صبح های مهر کرد. تازه شدم. تفسیر احساس بودنت به اندازه ی تمام باران ِ ماهم سخت است. بودنت هیجان ِ آرامشم را به یک لذت پرواز باورنکردنی تا اوج فیروزه ای تبدیل کرده بود. دل دل کردن هایم پر بود از حقیقت تلاقی ِ نگاهت،" می شود آیاهایی" که ذهنم را بدون حتی یک جواب مغشوش خودشون کرده بودند. اما این بار با شهامت تر از همیشه معجزه ی شناختنت را اعتراف می کنم! می خواهم حماسه ساز یک اسطوره باشم، عجیب باورنکردنی
ماه ِ یازده روز ِ آسمون هم برای کامل شدن اتفاق می خواد چه برسه به ماه بارون ِ من که پنجاه روز ِ شده. می خواد از ته ِ دلش بخنده، بباره، نفس بکشه، می خواد برای گفتن ِ اندازه ی دوست داشتنش از هیچ کس نترسه. می خواد برای یک بار هم که شده مسافر کوچولوی دلش رو با اسم سادش صدا بزنه. می خواد اون بدونه که معنی ِ اسمش آسمونه!

Saturday, August 05, 2006

ماه چهل و نهم

Tuesday, August 01, 2006

ماه چهل و هشتم

شكواييه‌ا‌ي براي دلم
همه ی نبودنات رو به خودم گرفتم، بد! با این کارات می خوای چی رو ثابت کنی؟هان! من که همه گناه رو قبول کردم گفتم که مدت هاست توی نگاهت مردم. پس نگران چی هستی؟ من مدت هاست غم ِ نبودنت رو توی لوح سرنوشتم حک کردم تا هیچ وقت پاک نشه تا هیچ کس نتونه پاکشون کنه! اگه فکر کردی با ندیدنت می تونم نگاهت رو به فراموشی تقدیم کنم اشتباه کردی وقتی چهره ی کسی توی ذهنت توی تک تک واژه هات حضور داشته باشه تلاش فراموشی مثل تلاش یک مورچه برای دیدن ماهی توی تنگ ِ. اگر قراره فراموشی به سراغ ِ آسمونه من بیاد باید دل رو به دریا بزنم رو به دیدار ماهی قلبم برم. اگه دیدن ِ سایه ی حضورم این همه غیر قابل تحمل شده من حاضرم به جای تونباشم اما تو باش
***
بی تو اما سر سپردن بی تو و عشق تو بودن، تو غبار جاده موندن بی تو خوب ِ من محال
بی تو حتی زنده بودن بی هدف نفس کشیدن تا ابد تو رو ندیدن واسه من رنج و عذاب
اگه چشمات من و مي خواست تو نگاه ِ تو مي مردم، اگه دستات مال ِ من بود جون به دستات مي سپردم
.