Tuesday, October 31, 2006

ماه هفتاد و یکم

!...و درد هنوز ادامه دارد
بی هیچ بهانه، بی هیچ حتی نگاه دوباره دلتنگ شدم. بمیرد هر چه لحظه های اجباری برای تنفس بی پاییز

ماه هفتادم

تو فکر یک سقفم، یک سقف ِ بی روزن
یک سقف ِ پا برجا، محکم تراز آهن
سقفی که تن پوش ِ هراس ِ ما باشه
تو سردی شب ها، لباس ِ ما باشه
سقفی اندازه ی قلب ِ من و تو
واسه لمس ِ تپش ِ دلواپسی ها، برای شرم ِ لطیف ِ آینه ها
واسه پیچیدن ِ بوی اطلسی
زیر ِ این سقف، با تو از گل، از شب و ستاره می گم
از تو و از خواستن ِ تو می گم و دوباره می گم
زندگیم رو زیر این سقف با تو اندازه می گیرم
گُم می شم تو معنی ِ تو، معنی ِ تازه می گیرم
سقفمون افسوس افسوس، تن ِ ابر ِ آسمون
یک افق، یک بی نهایت، کمترین فاصلمون
تو فکر یک سقفم، یک سقف ِ رویایی
سقفی برای ما، حتی مقوایی
تو فکر یک سقفم، یک سقف بی روزن
سقفی برای عشق، برای تو با من
سقفی اندازه ی قلب ِ من و تو
واسه لمس تپش ِ دلواپسی، برای شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن ِ بوی اطلسی
تو فکر یک سقفم، یک سقف ِ رویایی
سقفی برای ما، حتی مقوایی
تو فکر یک سقفم، یک سقف ِ بی روزن
سقفی برای عشق، برای تو با من
سقفی اندازه ی قلب ِ من و تو
واسه لمس تپش ِ دلواپسی، برای شرم لطیف ِ آینه ها
واسه پیچیدن ِ بوی اطلسی
زیر ِ این سقف اگه باشه می پیچه عطر تن ِ تو
لختی پنجره هاشو می پوشونه پیرهن ِ تو
زیر ِ این سقف، خوب ِ عطر ِ خودفراموشی بپاشیم
آخر ِ قصه بخوابیم، اول ِ ترانه پاشیم
تو فکر یک سقفم

Tuesday, October 24, 2006

ماه شصت و نهم

و تنها یک مشق نانوشته! همین برای بهانه شدن یک حادثه کافی است. برای سیلی سرخ دزدان ِ بی مروت ِ الماس های درخشنده ی نگاه ِ تو. و من تاب خواهم آورد؟ بمیرد هر چه سیلی ِ سرخ بر گونه های معصوم ِ کودک ِ تنهای خدا. بمیرد هر چه حسرت ِ چشمانی که سرخی سیبش را فیروزه شد. به یاد داری که نماز ِ حضورت را در صحن ِ خدا پاک شدم. مقدس است ثانیه های فقط تو! متبرک است نام ِ آسمانی که زمزمه های دل شکستگی های کودک یک خدا شد. و همچنان در حال ِ زیبا شدن هستم با سحر ِ بی اعتنایی ِ وجودت. گمان بردن عبور از خیابان ِ نقره ای شب در ترنم شبانه ی چشمان مه گرفته ی من محال نیست. خیال کردی مه نوید ِ باران است؟ نه، شوق یک باران گریه است تا تمام دنیا از پشت پنجره ی چشمانم برق بزند. تا نورها بشکنند، آدم ها تخیلی تراز هر چه بُعد شوند. دنیای قبل و بعد از باران باید ابدیت چشمان ِ هنوز در حسرت ِ مهرم را زنده باشد. و روزها چه با شتاب من را از اتفاقم دور می کنند، از شب ِ بیادماندنی من، خدا و تو! ببین همیشه خدا میان ِ ما حجاب ِ زیبای نبودن هاست.
***
گلکم، برای لحظه هایی که همیشه با یاد ِ تو پر می شه می گم از آسمونی که تنهای یک عالمه فرشته شد توی سرزمینی که خاکش سرخ ِ مریخ ِ، از قلبم که آخرین روزه ی بیست سالگی اش رو توی غروب پرند با یه عالمه غم افطار کرد. وقتی تمام جاده با همه ی دور با همه ی نزدیک برام آسمون شده بود، فرشته ها از روی سقف ِ سرویس ِ دانشگاه آویزون شده بودند محو ِ آخرین نیایش های چهار تا بیست ساله اشک می ریختند. شنیدن کلمه ی خدا بزرگ است اون قدر لذت بخش ِ که می شه بعدش یه عالمه زالزالک رو ن
نَشسته خورد. لبخند راننده ی مهربون برای لقمه ی نون و پنیر، خنده های پر از چهار تایی که ماهی می شدن توی نیلی آسمون ِ شب، با غصه ی تموم شدن پر از گریه بود. می دونی اون موقع فرشته ها چی کار می کردن؟ برای هر دونه ی زالزالک نشسته ی ما دعا می خوندند.

Sunday, October 22, 2006

ماه شصت و هشتم

دلم غم دارد امشب. دلم تب دارد، آسمانش را کم دارد امشب. دلم تنهایی اش را "بیتا" دارد امشب. دلم راستی خدا را دارد امشب. اما حضورت را کم آورده. دلم را آسمان همین امشب فراموش خواهد شد. دلم نوازش پر از نگاهی را کم دارد امشب. خواست، اما سهمی نداشت از تمامی صدای بلند یک لبخند، امشب. اما خدا را دارد امشب، عجیب! دلم یک ُتنگ پر از اشک خدا را دارد امشب. هوا ابریست، دلم زخم ِ تمام ِ رد ِ یک شهاب دارد امشب. دلم خدا را کودکی کرد، ماه را بوسید، تمام ِ نداشته هایش را پاکوبید، امشب. دلم را درد ِ یک لحظه سلام دارد، داغ ِ شیشه ی چشمانش را یخ دارد امشب. دلم امشب ثانیه هایی را حسرتی دارد که گمان می برد، تنها گمان می برد طالبش بی قرار شده. دلم طعم گس ِ داشتن ِ سیبش را تب دارد امشب. دلم را چه شده که گرماگرم بازدم نفس هایش را از یاد ِ بهانه های ده قدمی ناز ِ بچه گربه ی کور پر کرده. دلم را هر شب باران را زیبا دارد، فقط مال ِ خودش، امشب. دلم می داند که نمی دانی اش، باور کرد نمی بینی ماه هر شب بارانی اش را، امشب. دلم زخم ِ ترحم های بی لبخند دارد امشب. تمام ِ خاطرات ِ سبزآبی ِ اوج "قریب" را بارید امشب. دلم از آخرین شب های مهرش، ساعتی را 20 بار مُرد امشب.

Tuesday, October 17, 2006

ماه شصت و هفتم


وقتی حقیقت ِ نباید بودنم مجبور می کند دل را که نباشد، وقتی دل می گیرد از هر چه حقیقت ِ تلخ ِ هبوط، وقتی تو نیستی، راستی دل می گیرد. پر می شوم از غربت غروب یک مهر، به جای همیشه خالی ات در تمام روزم نگاه می کنم، حتی خدا را مجبور به هبوط یک بنده می کنم، آن جا که شک می کنم به همه ی بودنم برای حتی یک بار سپاسگزاری از خدا. نیاز ِ داشتنت نشانه ی خالی بودن یک عشق است. دیدی چه ساده خدا را نصیبم کردی. طعم خدا داشتن خواستنی ترت کرده، عجیب ترین اتفاق ِ هبوطم. بی طاقت تر از همیشه ام کرد جایی که خدا بود و دیگر هیچ. وقتی دلگیری و تنها، غربت ِ تمام دنیا، از دریچه ی قشنگ ِ چشم تو می باره...
چشمانم تو را جست و... آسمان ِ شب
نیلوفری نگاهت ماهتاب شد
خواست ستارگان را حراج ِ تن ِ ایمانم کند كه تو
خندیدی و ... زمستان زیبا شد.
دلم نیامد ننویسم پونه رو که امشب براش شب ِ مقدسی است. عجیب وقتی خیس ِ رویایت بودم، ترحم ِ عابر چتر به دست را، خندیدم، یک عالمه. برایم هر چه چتر بی معنا و مسخره آمده بود. آخه مگر می شود باران باشد و خیس نشد. مگر می شود در حضور باران تو نباری؟ با دیدن شکوه اشک ِ خدا تا مرز افطار باران، لذت تجسم حضورت را در همان تاریکی مطلق یک راه می رقصیدم. عجب سماعی داشتم در آخرین افطار قشنگ ترین شب خدا. می بینی تکرار، همیشه قسمت دست هایی می شود که نیایی هم دوستت دارد
مهر ِ من، ديگر طاقت نديدن ِ‌ يك ساله ات را ندارم. نمي خواهم ببينم هر چه غير مهر را

Thursday, October 12, 2006

!ماه ِ قدر

و پایان یافت قهر آبی آسمان از تمنای باران ِ ماهم و بارید بی امان تر از آنچه در ذهن کوچکم از خدا دارم. و من بعد از نیمه ی آمدن ِ مهراوه ام، نیمه ی رفتن یک ماه، شاهد بارش بودم. سرشار شدم از بوی نم کاهگل کوچه های خیس کودکی، زمین گلی آبله گون جای پای کودکانه ی ما شده بود. خاطرات تابستان روستا با دست هایی که سیاه ِ مغز گردوی تازه شدند، شیطنت های من و داداش اون شب روی پشت بام که به خاطر گذشتن ستاره ی دنباله دار تنهایی ام را دو نفره کرد و یه عالمه آرزوی یخ که با هم توی دست هامون، ها می کردیم تا گرمای گفتنشون گرمابخش ثانیه ها باشد، یکی من می گفتم یکی اون. صدای خنده های اون شب ِ عید هیچ وقت فضای خونه ی روستایی مادربزرگ رو ترک نمی کنه؛ راستی من بزرگ شدم؟
سیب ِ من، دیدی باران ِ امشب را! دعای 20 ساله ی من، مهر را بارانی کرد. دلتنگ شدنم حتی بغض خدا را باران بی امان تر از فرياد همیشه کرد. گویی دل به وسعت حجم صدای خدا در حال ترکیدن است. دوام نمی آورد این همه اجبار دوری را. اما ثانیه ها را باید تپید. رنج نبودنت باید سرمه ی چشمان همیشه منتظر باشد تا در ثانیه ي نزول معجزه، بشارت نشانه ی آخرین فرستاده را اشک بریزد. می خواهم امشب تمام خدا مال ِ تو باشد. زیبای ساده‌ی من، دست هایم از دست خدا جدا نمی شود مرا در باغچه ی کوچکت جایی هست. می خواهم توبه گوی هرچه تاریکی حضور در تمام این دنیا باشم. می خواهم خدا را با بزرگی در وصف نیامدنی اش در قطره ی اشک نگاه تو پرستش کنم. در ساعت صفر نوشتار یک سرنوشت، بی نظیرترین بندگی بنده را از خدا گدایی کنم

ماه شصت و شش

و خواستنی ترین همیشه گی ِ من، اشک های ِ من چه جاذبه ای دارند آن هنگام که خود، مظهر باران ِ ماه ِ نگاهم هستی. وقتی هست ِ تو بود ِ حضورم می شود نفس ها بی تو معنای عمیق خفگی در خلا یک آسمان است که حریص ترت می شود، برای تنفس یک عمق! خسته شدم از این همه سقف که من را مجبور به رفتن می کند. برای پرواز به تقدسات تمامی نگاهت یک ثانیه فرصت است تا زندگی کنم آسمانی را که رانده شده بودم. زندگی بدون تکرار خاطره ی قدم های نگاهت بر صفحه ی همیشه شب ِ قلبم ناممکن ِ ذهنم است؛ می خواهم یک طالب ِ بی قرار باشم تا دل نوشته هایم خدایی ِ روزه ی سکوتم باشند. ببین تشنگی های تو تا منتهای کجا به شامات ِ شبانه ام می برد. عجیب ِ ابدیت بودنم، بر پیکر پر از داغ ِ دوری مهتاب باش تا تجسم باران برای گونه هایم، گمان ِ خنکای دم ِ صبح پاییز باشد.

Monday, October 09, 2006

ماه شصت و پنجم

رنگ حسد رنگ نیاز است و احتیاج، رنگ دربه دری از دل است. بغض است ومقدمه ای برای گریستن در اولین خلوتی که نصیب وجود می شود. اشک است و جدایی و نفرت و بریدن از خدا در ضمیر دوستی و حب او. به عنوان آخرین سرپناه و آخرین پشتیبان و سنگر برای اشک ریختن، نیاز جای دادن خدا با همه ی گسترش در فهم نیامدنی اش، در جای مسخر شده توسط امور کوچک که زایش گریه است در دل. خدا کوچک شد، نه، دل بزرگ شد، به بزرگی خدا. او خود خداست در حال بندگی. پس خدا چه دل نازک است، میازارش، شرم کن از مهربانی اش.
"عطر هميشگي پر از نعناي دل نوشته های مهدی رستمی"
******
!مهرواه ي تمام بودنم هميشه بگذارعظمت در نگاه تو باشد نه به آنچه می نگری

Friday, October 06, 2006

ماه شصت و چهارم

ديدن تمام دنيا، توي عكس يادگاري
اونجا كه براي گريه، هي ترانه كم مياري
اونجا كه نبض سرودن، نبض خاطرات دور ِ
تو نموندي تا ببيني، لحظه هام چه سوت و كور ِ
داداشي توي ِ نگات، اون همه ستاره داشتي
ولي ما رو تك و تنها، تو سياهي جا گذاشتي
تو طنين هر ترانه، تو كنارمي هميشه
اما جاي ِ خالي ِ تو، با ترانه پر نمي شه
*********
هميشه حسوديم مي شد كه چرا تو بايد روز تولد سهراب سپهري به دنيا بياي و ماه كامل رو داشته باشي اما من فقط
سهم ماه دوازده روزه ي مهر رو نصيب بشم. داداشي پانزدهم هر سال برات به جاي حافظ، سهراب باز مي كنم تا يه عالمه خيابان خواب ها رو براي رسيدن به حجم سبز خدا با قايق پارو كنم تا برسم به آرمان شهر حضور تو. نيمه ي مهر امسال نبودنت داره پنج ساله مي شه، اما امسال با همه ي سال هاي نبودت فرق داشت؛ جوجوي تو امسال 20 ساله شد و بيشتر از هميشه دلش براي تو كوچيك شده بود تا پرواز كردن ثانيه ها رو توي اين دنياي جديد بهش ياد بدي. امسال نبودت رو بيشتر از هميشه احساس كردم؛ اما نشونه ي زميني تو اونقدر دور ِ كه نمي تونم حتي 26 سالگي ات رو پر از شمع كنم. اتاق سرمه ايم كوچكتر از اين ِ كه بخواد حضورت رو مهمون بشه. اما اون قدر گريه مي كنم تا نگاهم كني. مثل اون شبي كه توي خواب وجودم رو غرق ِ بوسه كردي و من توي بغلت اون قدر نفس كشيدم كه صبح تمام تنم بوي هميشه ي پيرهنت رو مي داد. ببين با رفتنت چطور نداشته هام رو ابدي كردي؛ داداشي يادت مياد بهت مي گفتم توي 20 سالگي ِ من قراره خدا يه عالمه گريه كنه، اما امسال بارون نباريد، خدا هم مثل ِ نگاه آسمونم پر از بغض بود، مي ترسيد اگه بتركه...! فقط ماه ِ من باريد، به اندازه ي تمام دوري ِ‌هبوطم، به اندازه ي تمام نبود ِ‌شونه هاي محكم تو كه از وقتي نيست براشون همتايي پيدا نكردم، به اندازه ي نبودن حتي نگاه مهراوه ام كه چند روزي ميشه چشمهاش پر از يه غم ِ‌ و من رو ياد ِ‌اون اتفاق هميشگي انداخت؛ به اندازه ي تمام اين ها باران ماه باريد. داداشي مي دوني راز اين همه آه توي معصوميت نگاه آسمونم چيه؟
با رفتنت به من معناي اي كاش رو ياد دادي، كاش توي اين چند سال بودي تا پانزدهم مهر، روز ِ هبوطت رو با هم خاطره كنيم؛ اما تو باز هم توي يه ماه ِ كامل ديگه عروج كردي و اي كاش رو برام جاودانه كردي

Thursday, October 05, 2006

!...ماه اولين روز 20 سالگي ِ من

!وقتي مخاطب تازه ترين ثانيه هاي بيست سالگي ام شدي فقط لرزيدم. توان هيچ عكس العملي نداشتم، حتي سلام
گفتن تمام ِ لحظه هايي كه به جرئت بگم صفر زندگي ام تو تنها كسي بودي كه بي پروا خواب نمايت مي شدم و در هر پلك زدن چهره ي معصومت لبخند را برايم به تجربه يادگار مي گذاشت. به گمانم وقت آن رسيده كه تقدس ِ تمامت را پرواز كنم، حالا كه پرم از تلاقي يك نگاهت
كالبد تنهايي ِ بيست ساله ي جوجو! در اتفاق خودم، تو را ديدم سپيد، گويي همزاد نور شده بودي اما نه تو خود نور شده بودي، اما نزديكم نيامدي فقط از دور شاهد رانده شدنم بودي، وقتي نگاه ِ پر از خداحافظي ات وجودم را آتش زد پر از غصه ي روزي شدم كه بايد بي تويي را سپري كنم. بيست سال صبر كردم تا يافتم تمام ِ خودم را اما اين بار هم چيزي از غم ِ نگاهت كم نشده. چه دوري ِ عظيم ِ‌ ديگري در راه است، اين كودك دلش را به چه پروازي خوش كرده
آتشم به جان و خموشم چو ناي ِ‌مانده از نوا
مانده با نگاهي به آهي كه مي رود به ناكجا
اي به دل آشنا، بي قرارم بيا، واي از اين غم ِ جدايي

Tuesday, October 03, 2006

!...ماه ِ من


و من پیدا کردم حضورش را چون که تو را، به یاد ِ قلبم آورد. وقتی جان گرفت هر آنچه باید باشد با دم ِ مسیحایی انا الحق ِ تو، دلم به یک عشق زنده شد. یک آن چنان مست ِ زیبایی ِ یک سیب شدم که فراموش شدم در مهربانیت، و آن لحظه فرا رسید. من باید رانده می شدم عجیب به قیمت گم کردن هر آنچه در لحظه ی وجود از آن سرشته شدم. پر شدم از بی نهایت ِ یک کویر که آن را مصر خواندم. مصر یادآور خاطرات ِ سخت یک جدایی از همه چیز است، اما شب که شد چشمانم تمام خدا را دید. امان نداد؛ فقط گریست. آخر دلتنگ ِ خدایش شده بود. گفت می خواهد بنده باشد؛ گفت نمی فروشد یک ثانیه از نگاه ِ خدایش را به هر چه زیبایی ِ یک سیب؛ آنقدر زاری کرد که رویای یک شب در چشمانش پر از نور ِ عجیبی شد. روز! به یاد آورد نجواهای نیمه شب را با خدا. دوباره دلتنگ شد. به یاد آورد خدا به او وعده ی معجزه ای داد که تقدس یابد به عرش کبریایی؛ دوباره پر از حس ِ گمگشته ای شد که نیمه اش را در یک دور جا گذاشته. روزها در پی خود ِ بی خودش می گشت و شب ها خدا را می گریست و مناجات می کرد برای معجزه ای که نمی دانست کی محقق می شود. خدایش شبی او را فرود آمد که باید زاده شوی در دنیای دیگری. اما آخر چه دنیایی، مگر این دنیا، زمین هبوط ِ من نیست؟ خدا پاسخش داد: تو خوانده شدی تا نشانه ای باشی از یک معجزه، برای دو بنده ی پاک که بی صبرانه آمدنت را به جشن نشسته اند. درآن ثانیه سر به تعظیم فرود آوردم و قسم دادم به سیب، سپیدار و معجزه ی داشتن ِ فقط یک خدا که تا آخرین ثانیه ی هبوط سر به تعظیم دیگری بر ندارم و درمحضر خدا لحظه ها را به معصیت نسپارم تا فراموش نشوم از محبت نگاهش پر باشم از یاد و نامش. و من خدا را نشانه ای خواستم از نیمه ی گمشده ام در دنیایی که هیچ نمی دانستمش، آن زمان خدا مرا فیروزه عطا کرد در دنیای مادرم تا نشانه ای باشد برای یافتن نیمه ای که موجود شدیم با یک مشت خاک در لحظه یی مقدس؛
خدايا به ياد داري آن هنگام كه كودكانه برايت خنديدم؛ انگشتان پر از رحمتت گونه هايم را لمس كرد و زمزمه كردي: زيبا روي ِ‌هميشه كودكم، تو در سرزمين هبوط اندك تجربه خواهي كرد خنده هاي هميشه را، غم ِ‌ نگاه ِ خدايم هيچ زمان از خاطرم نمي رود. و حالا هر بار كه اتفاق ِ خنده را تجربه مي شوم جاي خالي انگشتان خدا بر روي لپ هايم هميشه چال مي افتد.
و من زاده شدم در دوازدهمین روز ِ یک مهر، پر از خنکای نارنجی ِ پاییز و دنیا از خنده های کودکانه ام زیبای ِ خدا شد. برای تجربه ی بیست بار گریه ی نبود نیمه ی وجودم روزهای زیادی نمانده تا این کودک دوباره برای داشتنت اتاق ِ آبی را پر از شمع بی حضوریت کند و تنها با یاد ِ محبت ِ نگاهت خاطره ی یک جدایی را مرور کند که چگونه بی هم شدیم. شاید دوباره شاکی شوم که چرا مرا به خاطر نداری، اما آخر خدا به من معجزه ی فیروزه داد که پیدا کنم تو را. باید تقدس این سکوت را بی حرمت نکرد تا آن زمان که خدا برایت فیروزه را نشانه کند. باید تا شکوه ِ یک عروج ِ به یادماندنی انتظارت را کشید. آن جا پرده های هبوط کنار می رود و من تو را خواهم داشت در سرزمینی که همه، خدا را بندگی می کنند؛ جایی که همه کودکند...!