Tuesday, May 30, 2006

ماه سي و نهم

Tuesday, May 23, 2006

ماه سی وهشتم

خدایا سلام
شب مقدسی است
خوانده اند مرا
باد این آغازگر امیدها نفیر رسای دعوتی را در گوشم زمزمه کرده است
هجوم دل آسای رفته از یادی را در نظرم تداعی کرده است
باربد گفت که احساس بود آنچه باید می دیدم
از برم گذشت آنچه باید می شنیدم
پرواز نکردم
رویای پرواز پر و بالم داد
****
اون شب یادت ِ ستاره شده بودی. یادت ِ نگاهت کردم، گفتم از بهشت برای من چی داری؟ گوشه ی حیاط رو نشون دادی گفتی آسمان! توی دستات گرفتیش، دوباره نگاهت کردم با تعجب، گفتی نمی خوای خدات رو نمی گیری از من؟ یادت ِ گفتم یه دنیا آسمون بهم دادی بعدش کلی خندیدی و گفتی: داشتی، گمش کرده بودی. تا گفتم مال ِ خودم ِ دیگه، بغض کردی، قورتش دادی. هیچی نگفتی. از سکوتت فهمیدم. رسالت بر من تمام شد. باز هم امانت. باز دل بستن و جدا شدن. باز تکرار جاده ی شیخ زاهد که تا محو گنبد ِ فیروزه ایه خدا شدم دست هاش رها شد رفت روی بام سفالینش نشست، انارهای آبی و سفید رو برام سُر می داد پایین. هول شده بودم ترسیدم بیفته. بهم گفت زیر پاهات رو نگاه کن. چنان محو سنگ فرش حیاط، چمن های خودروی ِ شبنم زده بود که بلند بلند فریاد می زدم، خدایا چقدر لطیفی، چقدر ظریفی. شروع کردم به رقصیدن زیر قطره های خدا. صدام کرد سرم رو که بلند کردم، نبود. یه جاده نگاه کردم، یه جاده. دوچرخه ی بی سرنشین رکاب زنان داشت خودش رو به ماه می رسوند. دیگه پاهام نمی دوید. فقط ایستاد، نگاه کرد، اشک ریخت، دست تکون داد ...رفت! نشانی از شبی داد که از ماه بوی کتان ِ سوخته می آید. دیدن ِ دوباره لذت عجیبی داشت.مثل همون آبنبات نعنایی که توی حیاط ِ خدا بهم داده بودی. خدایا ببین هنوز گوشه ی لپم نگهش داشتم تا آخر ِ دنیا آب نشه.
روزی خواهی آمد و پیامی خواهی گفت.

ماه آبان

و قلب باید مکث کند
در نفس کشیدن آغاز گردد
و عشق
رامش یابد
هر چند شب را
برای عشق ورزی آفریده اند
و روز افسوس
چه زود بر می گردد
با این همه
دیگر به ولگردی نخواهیم رفت
در پرتو ماه ِ رخشان
هیچ وقت فکر نمی کردم با شکسپیر هم بشه به طعم گس ِ یک شب پی برد. اما تجربه ی قشنگی بود
دیدن یک باغ ِ کندلوس با این همه زشتی دنیای آدم های اطرافت خاطره شد عزیز. احساس قشنگ آبان وقتی جوجو شد بهم غرور داد. وقتی معجزه ی آبان رسید فهمیدم معجزه یی که بی قرار حضورش هستم در یک آن برخورد کودک است اما من فهمیدم؟
آه خدایم سپاسگذارم. لذت بخش بود چشیدن سیب توی کالبد آبان و همه ی آدم های کندلوس فریاد کردند "و گاهی رفتن مقدس تر است..." کاش می تونستم تمام عمرم رو دنبال قبر آبان بگردم .دست های شیر و عسل رو رها نمی کردم تا تمام تلخی های نبودنش رو با نورش شیرینم کنه .پنجره ی اتاق ِ آبی رو باز می کردم از سوراخ پارگی توری به پشه ها خوشامد می گفتم . هیچ وقت صدای چکه کردن های شیر آب رو نمی کشتم. تا ابدیت ِ حضورش، مدل ِ بارون آسمونمون می شدم.بعد تو آبی فیروزه ای که سقف حیاط ِ با انگشت اشارت نشون بدی و بگی: نگاه کن خدا مال ِ ماست. منم خدا رو نقاشی می کنم دیدنی می شه لحظه ای که نگاه تو به بوم میفته؟ میشناسی نه؟

Sunday, May 21, 2006

ماه سی و هفتم


گاهی باید تا عمق یک بودن قدم زد. آهسته تر از حتی خوردن اشک های خدا به روی گلبرگ نازپونه
همیشه های بی تو! سلام. صدای این بی حضور را می شنوی؟ سفر آغاز شد. اما نه ابدی،اما نه طولانی. روزی از همین پاییزهای آذرمهر، ماه میزبان بود. کوچ آغاز شده بود. زمین پر از کفش شد. پرواز برهنه تا ماه! مثل همیشه انگشت به دهان برده ی پرواز بودم که آینه شدی. شیشه شدی، نمی دانم خدا شدی. خدایا سلام. سیب همیشه وعده گاه ما دوران ِ پر از اضطراب ِ نبودن هاست. قدم زدن آهسته پر از آهنگ غم ِ هبوط ِ خدا دیدنی بود. من توانستم. در میان آن همه اشک ِ از دست رفتن ها، من خدا را دیدم. زیبا بود. پیراهن پارچه ای مشکی دکمه دار، شلوار کتان نخودی، موهای پریشان. یک عینک که از ترس اشک به چشمانت زده بودی تا مبادا همه بفهمند خدایی. اما من دیدم! من با تو گریه کردم. با تو! وگاهی رسالت عکاس چنان سنگین است که خود سوژه ی بالیدن ها می شود. چند لوح افتخار باید تقدیم شود برای تحسین ِ شکوه پرواز...؟ چه داشتم برای پرواز جز یک هزار واژه ی بی حضور. گریه هایم اشک نداشت. سکوت بود تمامش. غروب که شد، میان حیاط ِ قدم زدن های خدا، به آسمان نگاه کردیم. یادت هست خدا؟ هنوز ستاره هایشان آسمان دل بچه ها را رها نکرده بودند. هنوز بودند تا این همه کودک، بهانه گیر مادر نشوند. چه مادرانه ستاره شدی
و من تمام شدم، همان شب. تمام در وجود خدا! خدای زمینیو شنیدم کسی گفت: دارم فکر می کنم چهل روز زمان زیادیه یا نه...؟ چهل روز ندیدنت، نشنیدنت، چهل روز نبودنت؟ خیلی زیاده حسن، خیلی زیاده! چهل روزه که اسمتو با پیشوند "شهید" می بینم.
یادت جاوید

Saturday, May 20, 2006

ماه سی و ششم

تو حضور مبهم پنجره ها - روبروم دیوارای آجریه
خورشید روشن شب ها مال تو - سهم من شبای خاکستریه
توی این دلواپسی های مدام - جز ترانه های زخمی چی دارم
وقتی حتی تو برام غریبه ای - سر رو شونه های بارون می ذارم
اسم تو برای من مقدس - تا نفس تو سینه پرپر می زنه
باورم کن که فقط باور تو - می تونه قفل قفس رو بشکنه
بنما یه آسمون بی دریغ - بنما یه کوره راه ناگزیر
ای ستاره ی شبای مشرقی - پر پرواز من و ازم نگیر
بین من و دنیا شیشه ایست. نوشتن راهی برای گذر از این شیشه است بی آنکه بشکند
بوبن

Tuesday, May 16, 2006

ماه سي و پنجم

چه اتفاقي افتاده كه همه نگران جوجوهستن ؟چرا نگاه هاي الهه پر از نگرانيه؟ چرا شكوه دائم به جوجو مي گه بخند؟ چي شده؟ دوباره گربه‌ي لوس ايسنا از كنار الميرا رد شده و دلش رو لرزونده يا توت هاي حياط زير قدم‌هاي پر از خشم و غرور آدم هاي زميني له شده؟ یا اینکه پل ِ سیمی مورچه ها خراب شده و نمی تونند وقتی حاجی داد کشید خودشون رو به ایوون ِ فرهنگ و هنر برسونند؟ جوجو چه اشتباهي كرده كه اشتباه گرفته شده؟ آسمونش رو اشتباهي اومده؟
*******
وقتي واژه‌هاي مقدس نگاهت متهم مي شه به ابتذال ،وقتي پاكي عشقت دستخوش فريادها ،بي قراري ها ،ترديدهاي
آدم‌هاي زميني مي شه. ديگه چي ازت باقي مي مونه؟ اصلا مي توني وجود داشته باشي ؟
وقتي حتي نتوني ادعا كني عاشق هستي ،با يك فلش يكطرفه وصلت مي كنن بخ يك شيء ، به يك بي جون شايد هم نيمه جون! گاهي آدم‌ها از اشيا هم بي جون تر مي‌شن .وقتي افكار و باورهاي آدم‌هاي اطرافت سوي عشقت رو مثل پتانسيل صفر به زمين وصل مي كنن چطور مي توني فرياد بزني آسموني هستي؟ وقتي حتي كسي كه فكر مي‌كردي حرف‌هات رو مي فهمه فكر مي كردي حتما يه چيزي توي وجودش بوده كه آينه ي عشقت بشه ،بترسه و انكار كنه همه‌ي خوبي ها رو همه‌ي فيروزه‌اي ها رو. ديگه نمي شه به هيچ زميني اطمينان كرد؟ ديگه بايد بلند داد بزني حتي توي ِ زميني كه پل ِ عبور من بودي ،حتي تو ديگه نمي توني باشي .دروغ بود ،دروغ فكر مي كردي كه هستي .چقدر كوچك ساده‌اي بودي .بايد ديگه بگم فيروزه‌اي ترين احساس من كي بود چي بود .حتي بگم باشو غريبه ي كوچك من كي بود!
سلام خداي عزيز دل. ديدي چه رندانه آينه‌يي كه دربرابر دل جوجو قرار دادي اون شكست! آخه همه داشتن بهش تهمت مي زدن

Sunday, May 14, 2006

ماه سی و جهارم

هنور ترکت نکرده
در من می آیی ،بلورین، لرزان
یا ناراحت، از زخمی که بر تو زده ام
یا سرشار از عشقی که بر تو دارم
چون زمانی که چشم می بندی بر
هدیه ی زندگی که بی درنگ به تو بخشیدم

ماه سی و سوم

همیشه خراشی است روی صورت احساس. شاید نباید به همه چیز اطمینان کرد،همیشه تفکرات آدمی محدود است به باورهای اون آدم..اگر زمینی باشی نمی تونی حرف های آسمونی رو بفهمی اگر آسمونی هم باشی نمی تونی درک کنی زمینی ها چه دغدغه هایی دارن
برات عجیبه ،مسخره است؟ می خندی از ته دل می گی بیچوره آدم های زمینی! بعضی وقت ها آدم ها حتی اون قدر روی واژه می ایستن که دیگه عمقی برای نگاهشون باقی نمی مونه. اون قدرمی ایستن که به راحتی متنفر می شن
تنفرشون قابل تحسین ،اصلا سرزنش آمیز نیست. نباید توقع داشت که همه ی نگاه ها یه رنگ باشه ،تصورها یک جهته باشه .وقتی اسم عشق میاد بعضی آدم ها به معشوق فکر می کنن بعضی به عاشق اما باید در نظر داشت که بعضی هام به خود عشق فکرمی کنن. عشق یک عامله، یک محرک .اصلا مهم نیست توی چه چیز یا چه کسی نمود پیدا کنه، مهم اینه که هست جاری و خنک در عین حال سوزناک؛ اون قدر که آدم با گرفتن یک گوله ی برف می سوزه.تقدس عشق های زمینی تقدیر آمیزه اما عشق های آسمونی همیشه مظلوم بودند چون خود عشق مظلوم بوده چون خدا که خالق وانتهای جهتش مظلومه. این دست خود آدم نیست که از چه راهی با چه کسی به عشق برسه مهم رسیدن! معشوق و عاشق همه وسیله هستن اما گاهی وقت ها وسیله ها هم دیگه قادر نیستن درک کنن تحمل کنن
می شکنن ،خرد می شن،گاهی وقت هام متنفر می شن.
عادیه، مگه نه؟ این عادیه که وقتی به یکی می گی دوستت دارم یا سرخ بشه یا بگه ازت متنفرم؛ اما گاهی تشابه کلمات معنا و مفهوم اون ها رو از دست می ده و مخاطبت با خودش فکر می کنه باید یکی از این دو تا عکس العمل رو انجام بده غافل از اینکه اصلا اون مخاطب عشق نیست.
باید شفاف می نوشتم تا معنا و تقدس واژه هام دستخوش باورهای غلط قرار نگیره؟ این دست خود آدم نیست که چه جوری خدا رو بشناسه شاید گاهی وقت ها باید هر اتهامی رو پذیرفت که "اشتباه کردم که من رو اشتباه گرفتن" اشتباه گرفته شدن آدم هام دست کسی نیست
همیشه و بازم مثل همیشه رفتن ها نماندن ها گذشتن ها بی حتی یک سایه، مقدس تر است
این همه فیروزه ای دیگه چی می خوای جوجوی من؟