Tuesday, November 28, 2006

ماه هفتاد و هشتم

چه دارم برایت جز یک مشت نوشته ی بی حواس، دنیای هراس ِ بی کودک و تنها یک خدا. چه دارم جز سیب ِ سرخی که ممنوعه ی بهشت است، حاضری تا ابد وسوسه ی خوردنش را حسرت بکشی؟ من غفلت رنگین یک دقیقه ی حوا شدم، گناه ِ هر چه وسوسه را توبه کردم، قول دادم سیب را بهشتی نگه دارم فقط برای تو، کمم برای طراوت ِ یک بودن؟ این شکسته که چیزی از غرورش باقی نمانده تا دچارعذاب وجدان شود! سه نقطه هایش درک ِ تمام ِ رسالتش شدند چرا که بی کلام ترین فریاد را سر دادند که ای تنهاترین تنهایم می گذاری؟ ویرانه ساختند در شیطتنت های عبور از مرز ِ برهنگی ِ واژه ها. به گمانشان فهمیدی دنیای بیست ساله های سه نقطه ای را، از جنس ِ بلوری ِ همین ساده ها بودی... ادعای خنده داری بود دیدن خودم در چشمانت، دیدن خودت در چشمانم، رسیدن به بی خودی ِ محض صدای گنجشک های همان حیاط ِ همیشگی؟ صبح است. خود ِ بی خودم من هنوز در حیرت همان ادعای آذر ماهی ناقابلم که تنها تو بودی، تنها تو هستی و تنها خواهم ماند... پاییزان ِ پر از غربت ِ درک نداشته ها! جاودانه ام می کنی در صدای خش خش ِ درد ِ لگدمال ِ برگ های نارنجی زرد، در خنکای همیشه ی گلویش بعد از هر بار خوردن ِ آبنبات نعنایی؟ راستی مرا به خاطر می آوری که سرشار از دقایق ِ سکوت پر از کلمه زیر ِ سایه ی توت فقط می نوشتم؟ من زندان بان ِ خوبی نیستم برای حبس ِ هیجان ِ پس از نگاهت، واژه می شوند، قطره های پر از باران می شوند، خیس ِ خیس. شرم همیشگی، صدای بی پروای خوردن قطره های احساسم را بر تنت تمامی ندارد؛ مرا در لحظه های پر از تناقض اجباری بی تفاوتی ام جاودانه می کنی...؟

Saturday, November 25, 2006

ماه هفتاد و هفتم

چه کنم که تو پایان بوی ِ هر چه کتاب، همکلاسی و لحظه های بی حواسی ِ زنگ جبرواحتمال هستی و من آغاز ِ همشاگردی سلام، بوی ِ ماه مهر، ماه ِ مهربان...هرچه تصویر کنم حس ِ تازگی ِ کلاس اولی برای دلهره ی پایان ترم، تو هیچ حرفی برای گفتن نداری چون دغدغه ی تعطیلات پر از تابستان بودی. شور آخرین امتحان ِ خردادی! و همیشه خداحافظ شدی با خاطرات ِ ایستگاه ِ بیتا، درخت های کوچه ی نادری، تجمع ِ فرشته های نرجسی و خنده های از ته ِ ته ِ دل بی بهانه...بلوری ِ یک نوجونی ِ ساده، نوجونی ِ هیجان زده برای دیدن شماره ی جدید مجله ی نجوم روی میز ِ دکه ی روزنامه فروشی بیمارستان ِ پارس. شوق دیدن ِ هر روزه ی امید، یه عالمه حرف از خود ِ بیتا تا جو ِ گریه های آخرین ایستگاه. قرارهای ساعت صفر یخ روی پشت ِ بوم برای رکورد ِ رد ِ فقط یک شهاب، تا فردا دلش بسوزه که من همیشه یک شهاب بیشتر از اون می دیدم! اون یک شهاب، تو، در ثانیه هايم گمشده ی همیشه ای بودی که یک سالی میشه پیدات کردم.
بهاری ِ اضطراب ِ همیشه ی خرداد، غم ِ نگاهت را چه چاره کنم؟ وقتی کودکانه تر از گذشته سکوت می کنی و من بیشتر از گذشته ها بیتاب ِ پنهانی ِ چشم هایت می شوم. مظلومانه ی حتی یک سلام می شوی وقتی نمی توانم نادیده بگیرم شطرنجی بودن تصویر ِ علامت سوالی که از من کشیدی و تمام ِ سلام بغض می شود تا بالاخره همراه با سرفه های مسخره آزاد ِ گلویم شوند. و باز هم مثل ِ همیشه باید شاهد ِ رفتن، از دست دادن، و هر چه فعل ِ معکوس شوم بی آنکه شکایتی کنم و تنها به خدا لبخند بزنم، شاد باشم برای برگزیده شدن تمام ِ رنج ِ رسیدن به معنای واقعی ِ لذت
عجیب ِ یک سلام که نصیبم نشد
...دلم اندازه ی تمام این یک سال برات تنگ شده، خیلی

Tuesday, November 21, 2006

ماه هفتاد و ششم

هدیه ی تنها "قریب ِ" غربت ِ شب های آذرماهی ِ پر از هراس ِ رفتن، کوچ، پروانه های بی بازگشت...بهت ِ کودکانه ام که می ترسی از کلام، از فراموشی هر چه واژه هایت، می ترسی از غریبه های ناآشنا که تهدید می کنند هر چه تمنای پاک ِ خواهش بودنش را!
خدا نشسته، روبروی ِ تو، گریه کن، اشک نداری؟ التماس کن، درخواست نداری؟ بگو تمامت را هر زمان که خدا را صدا می زنی، هر بار بهانه اش می کنی تا تماشا کنی هبوط خدای کودکت را، بی جواب راهی ِ عرش می کنی دست ِ خالی... بس نیست؟ ببین خدای ِ کودکت هر بار به خاطر نفس های ِ بریده ات هبوط می کند نادیده می گیرد هر چه عظمت عرش را برای پاک کردن مرواریدهای عشق روی گونه هایت که هنوز جای انگشت هایش را چال می افتد! اما تو فراموش می کنی چون وجودت فراموش شده ی ذهن تنهایش شد، عجیب. گم شدی در شلوغی ِ افکارش. حسودی می کنی وقتی به اندازه ی یک برگ ِ پاییزی معیاری برای دوست داشتن بی بهانه ات پیدا نکرد اما تا ابد فراموش نشدنی ِ ذهن ِ تو شد؟ راستی چه طور این تنهایی را باور نکردی؟ عزیز ِ کودکم تو حتی ردی از چشمهایش را نداری... خاطره کن هر چه احساس ِ عظیم ِ آخر ِ یک روز داغ ِ تابستانی اش را. خاطره کن بی کرانه های نگاهش را که گمان بردی، فقط گمان بردی مال ِ توست. ببین چه بی تکیه گاه حتی نگاهش شدی. سادگانه های بی حواست را خاطره کن توی صندوقچه ی آرزوی یک حضور. ای بغض ِ بی قرار دیگر بهانه ای برای مخفی کردن قطره هایت نیست. کسی نمی بیند تا بی بهانه بودنشان را بخندد

Sunday, November 19, 2006

ماه هفتاد و پنجم

ساده دل به تو دادم
آن زمان که کولی شب گریه های غریب
مرا باران ماهی بارید تا
بیش از این دلتنگی ات بی ایمانم نکند
تو ، شاهزاده ی این صحنه ی غریب هستی
بر خود ببال که من
با نجوای پاک نگاه تو ستاره شدم
گر هستم و می نویسم حرمت حضورت نگاه داشته ام
ببین بیچاره نیستم؟
با این همه بغض نداشتن ،
من خدایی دارم
که نفس ستایشم را شفا می دهد
معجزه می کند
و می گذارد ماه تا ابد برای غربتم ببارد

Saturday, November 11, 2006

ماه هفتاد و چهارم

خواستنی ترین هر چه بودن است، هر چه وجود است بر تن آدمی برای آدمی. به نازک گلبرگ های پونه، تا تمام معصومیت خواب کودکانه ات دلم گرفته است. همچون دلهره ی آغاز سفرت به حضور بی سبب صلح زیتون
پاییزانه های دلم در انتهای یک دلواپسی ِ عجیبی گوشه گیرند برای بی بهانگی لحظات که چه بی تو سپری می شوند بی آنکه کم شود از گرمای نفس هایت بی آنکه ذره ای گم شود نگاهت در صحنه های پر از خاطرات مبهم تو. این که تو هنوز همان نمی دانمی هستی که روزهای یک ساله شدنت را اضطراب می کشم، عجیب. انتظار می کشم بودنم را برای بار دیگر زنده شدن خاطره ی شیشه ای شدن هر چه درونت بود. اما اگر نباشم می میرم بی حیاط، بی حتی ستون میله ای کنار انجمن، می میرم بدون یک سیب ِ سرخ فقط مال ِ تو!

Friday, November 03, 2006

ماه هفتاد و سوم

چند قدمی ِ پر از ابهام ِ من، باربد تنهایی های ِ شبیه لیلی! می توان بی نیاز شد از تنفس؟ بی تفاوت شد وقتی چشمانت نارنجی زرد ِ برگ های بی گناه ِ نگاه پاییز می شود؟ عظیم است پرواز ِ دور، اما کی پنجره ها می شکنند بغض یک دیوار را تا دل بزرگ شود بی هیچ بستگی ِ بی واسطه؟ کوچیدن را باید تا کجای یک خدا به انتظار کشید؟ دور ِ بی نهایت شد تا هیچ تلنگری اشک نشود، هراس ِ نبودن ها را کودک نشد. چگونه دوچرخه ی بی رکاب این همه دوری، این همه دربه دری از دل را جبران شود. خون خواهی سیب ِ حوا چند سال ِ بی هبوط، بی حضور، بی حتی یک سبد سکوت را آوا می شود. می بینی تمام ِ همیشه سوالم را؟ اشتباه نکن، ذهن ِ زیبای ِ بی حضورم، من تنهایی ِ پر از یادت را به هر چه پایان ِ بود ِ بی تو نمی فروشم. گفتم کسی می شوم شبیه ِ همه اما شبیه هیچ کس. گفتم درد ِ لبخند می شوم. حتی تناقضی می شوم بدون حتی یک مثال ِ نقض. گفتم تا ابد ِ نوشته هایم مال ِ تو حتی اگر امیدی به خواندنش را نداشته باشم. حتی اگر ندانی اشان عظمت ِ باریدن ماه بی خسوف را.