Thursday, February 23, 2006

ماه بیست و سوم

!صبورا
از انتظار این همه شب که به آفتاب فکر می کنند ، بیشترم
بیشترم از انتظار آدمی ،برای نجات آدمی
بیشترم از صبر زمین و کفر سنگ هایی که فرود آمدند بر سنگ ها و آدمی
!عزیز دلم
دلم گرفته بود از زمین و انتظار
خودم که بیشترم از انتظار آدمی ، خوشم باد که می خواهم بی یاد با اذن ِ تو با شیطان حرف بزنم
به جای این همه سنگ که حرف زدند به جای آدمی
هیوا مسیح
****
می خواهم این جملات را فیروزه ای کنم برای دلت تا در آن دور دست ها خاطره ای باشد از من ِ بی تو
منتظرم ، انتظاری سبز تا بازگو کنم هر آنچه در دل ِ تنگم دلشتم. فریاد کنم دوست داشتنم را . کاش نگاهم را ،تفاوتی حضورم را باور کند
من خدای حضور او هستم. چطور می توانم کودکم را فراموش کنم حتی اگر در دور دست ها منزل گزیده باشد

ماه بیست ودوم

!شاید باید عادت کنم که تو مسافری. دیگر نمی توانم صدایت کنم ،غریبه ی آشنا
کوچک ِ زیبا من مزه ی گس ِ آزادی را مدیون بال های بی رمق ات هستم. نمی دانی وقتی فهمیدم چقدر تنهایی ،چقدر به اتاقت حسودیم شد. کاش من هم سهمی از سکوت ِ قلبت داشتم
با توام ای غم ، غم ِ مبهم
ای نمی دانم هر چه هستی باش
اما کاش
نه جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش
اما باش

Sunday, February 19, 2006

ماه بيست و يك


!پرورده مرا
به جاي تمام ِ مردگان گُنه ، به دوزخ ببر، بهشت
براي چشم‌هاي پشت پنجره‌هاي نااميد

Thursday, February 16, 2006

*ماه بیستم*

من چه اندازبزرگم؟ بله من بزرگم ، وقتی نام خدا را به زبان می آورم بزرگم
چرا این همه قلم را اسیر دلت کردی؟ رایپستی کوچک ِ بزرگ که فکر می کنی به اندازه ی نام خدا بزرگ هستی ، چرا زخم نداشته هایت را نمک پاش حضور او می کنی. چرا فکر می کنی همه باید زخمی کوچکیت باشند. غاقل از آنکه تو سال هاست غارت شده ی نگاهی هستی که تازه پیدایش کردی. تازه فهمیدی تاراج رفتهی کدامین بزرگ هستی
تو تازه فهمیدی که برف عجب سرمای گرمی دارد. هیچ وقت سردی نگاه این گونه تو را در خود ذوب نکرده بود.
ساده ی قشنگ، کوچک بمان، تو رو خدا بزرگ نشو، کوچک بمان تا نبینی دروغ برف را. می دانم دلت ظرفیت این همه سیاهی دل برف را ندارد. طاقت نمی آورد دل ِکوچکت

Wednesday, February 15, 2006

ماه نوزدهم

کاش می شد همه ی وجودم را نادیده بگیرم تا روحم پرواز کند به همان جا که دلش می خواهد
کاش اسیر ِ من بی تو نمی شد تا آزاد باشد و از ته ته دلش نفس بکشد. باران ِ امروز جون می داد برای پرواز اما وقتی به خودم اومدم دیدم توی قفسم. قفس به این بزرگی ، کاشکی پرنده بودم. مهم نبود پریدن کاشکی پرنده بودم
*****************
گلوم به شدت درد می کنه اونقدر که احساس میکنم یه سنگ بزرگ جلوی نفس کشیدنم رو گرفته. با این حال بارون امروز رو از دست ندادم.وقتی آدم با وجود گلو درد شدید نون و چیپس و ماست بخوره همین میشه دیگه! تازه می
خواستیم همه ی این ها رو تو نوشابه ی صلواتی تیلیت کنیم اما نشد. یعنی اگه تنها بودیم میشد
ماه ِ امشبم عکس نداره .سپید ،مثل خودش.خواستم خاطره ی قشنگ امروز دست نخورده بمونه
با تو بی قراره و بی تو بی قراره ، دل ِ من راس راسی دیوونه شده

Monday, February 13, 2006

ماه هجدهم

گاهی تمام اتفاقات رو برای خودم یه جوره دیگه تعبیر می کنم
حتی نگاه ها هم برام اون مفهومی رو داره که خودم دوست دارم. کاش می شد خر شد و داد زد
اگه آخرش فراموشی خوب من الان می خوام فراموش کنم ولی حتی تفعل ِ حافظ هم بهم زور می گه
زین قصه هفت گنبد ِ افلاک پر صداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر کند
****
گاهی نبودن ها برایم سخت می شود. دلم پر می کشد اما مقصدش نمی دانم کجایی است در همین نزدیکی
گاهی آن تصویر نامفهوم ازعشق مرا به اوج یک فیروزه ای می رساند وقتی هم که به خودم می آیم
مثل انار ِ آبی سُرم می دهد روی بام سفالینش و در آخر خودم را روی حیاط سنگفرش شده ی احساس
میان چمن ها ی خودرو می بینم
!گاهی نبودن ها برایم سخت می شود و روحم را می شکند تا مرز برهنگی شب

ماه هفدهم



امروز روز عشق ِ روزی که چه دروغ و چه راست باید گفت: دوستت دارم

Sunday, February 12, 2006

ماه شانزدهم


بيست و هفت سال آينده مي توان لبخند پيروزي را بر لبانش ديد؟
كاش آينه‌ها دروغ‌گو نباشند. كاش مي‌شد فرياد آزادي را از ته ته دلش شنيد
من امروز مغرورم اما فردا را چه كنم كه غرورم را به تعصب نفروشم
من امروز خيال مي‌كنم كه آزادم ؟
آزادي پشت درهاي كدام منزل اجازه مي‌خواهد؟
من مي‌خواهم از تو سرشار باشم اما آيا مفهوم حضورت را حس كرده‌ام؟

Thursday, February 09, 2006

ماه پانزدهم


گودال قتله گاه پر از بوی سیب بود
تنها تر از مسیح کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه حبیب بود
مولا نوشته بود بیا ای حبیب ما
تنها همین چه قدر کلامش غریب بود
مولا نوشته بود : بیا دیر می شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب می رسید فراوان ولی دریغ
خطش تمام کوفی و مهرش فریب بود
اما حبیب رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبیب جوهرش امن یجیب بود
یک دشت سیب سرخ به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش به رسیدن رسیده بود

Wednesday, February 08, 2006

ماه چهاردهم

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم
عمری است لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند، شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها
هر روز بی تو روز مباداست
آینه ها در چشم چه جاذبه ای دارند ، آینه ها که دعوت دیدارند. دیدارهای کوتاه از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف، دیوارهای شیشه ای شفاف، دیوارهای تو دیوارهای من ، دیوارهای فاصله بسیارند
آه دیوارهای تو همه آینه اند، آینه های من همه دیوار
************************
گفتم غروب شد . از آن غروب های دلگیر. صدای طبل ها به گوش می رسید و صدای ناله اش در آن هلهله ها خودنمایی می کرد. ناله ی گوشواره عجیب بود. و اینجاست که باید گفت بمیرد هر چه سیلی سرخ ، بمیرد هر چه گوشواره ی درد. ردپاهای معصوم چگونه روی تیغ های بیابان می دوید و زخمی یک لحظه بابا می شد
بابا منم .در آغوشم بگیر. ببین من هم یکی از یتیمان حرم شدم. من را در خودت یکی کن تا آنجا که می دوم یاد گرمای حضورت را در خود ذخیره کرده باشم. بابا به چشمانم نگاه کن ببین این همه معصومیتم را. تو را اسیر ِ نگاهم می کنم . آب نمی خواهم تنها بابا می خواهم
عزیز ِ کوچکم به یاد داشته باش آن شب ِ تیره را در آن خرابه ی نفرین شده . آنجا وعده گاه من و توست .آنجا تو
تا من خواهی آمد و من تا خدا

Tuesday, February 07, 2006

ماه سیزدهم

!دو روز ِ دیگر مسیح را به صلیب می کشند
آب ناتوان تر از آن بود تا دیواره ی مشک را بچسبد. هیچ وقت این چنین احساس ِ بیهودگی و ناتوانی نکرده بود
***
دیگر مرثیه های همیشگی سیرابم نمی کند. قادر نیستم با این روضه های همیشگی به آرامش برسم. چرا با گذشت ِ هرسال حریص تر و پر توقع تر از همیشه می شوم . دیگر بوی محرم برایم یادآور ِ لذت ِ تخم شربتی های مادربزرگ نیست . من بزرگ شدم اما محرم نه! چرا حرمت ِ این ماه را در مرثیه ای می شکنند بی آنکه بدانند هدف چیزی جز تشنگی بوده است. هدف عطش ِ حضور است نه خشکی به ظاهر زبان آن روز زمین شاهد ِ درد واقعی بود دردِ نفهمیدن ، دردِ کوچکی ،دردِ حرمت شکنی ... آیا کسی نمی خواهد پیام ِ امام را فریاد کند نه زخم هایش را؟
زخم مولارا با ناآگاهی ، تحریفِ دین خدا ،با این همه بی عدالتی دوباره نمک نپاشید.بروید سادگان ِ هزار، دور ِ این همه خاموش ِ آن سال ها! صدای حق طلبی سه ساله لالایی ِ پدر است نه غم نامه ی خار. کاش مرگ ِ سه ساله را به گرسنگی تعبیر نکنیم . عروج زیبای کوچک ِ بزرگ را معجزه ی نور بگیریم

Monday, February 06, 2006

ماه دوازدهم


زمستون ، تن ِ عریون ِ باغچه چون بیابون
درختا با پاهای برهنه زیربارون
نمی دونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شب ها که نشستن بی بهونه
واسه هم قصه گفتن عاشقونه
چه تلخه ،چه تلخه باید تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو نشستم زیر بارون ِ زمستون
زمستون برای تو قشنگ پشت شیشه
بهاره، زمستون ها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری ، که باشه لحظه ی چشم انتظاری
گلدون، خالی ندیدی، نشسته زیر بارون
گلای کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی، ببینی تلخ روزای جدایی
چه سخته ،چه سخته بشینم بی تو با چشمای گریون

ماه یازدهم


در باز شد، و او با فانوسش به درون وزید

زیبایی رها شده ای بود ، و من دیده به راهش بودم
رویای بی شکلِ زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه کرد . رگهایم از تپش افتاد
همه ی رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله ی فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
او فانوسش را به فضا آویخت . مرا در روشن ها جست . تارو پود اتاقم را پیمود
وزشی می گذشت، و من در طرحی جا می گرفتم ، در تاریکی ژرفِ اتاقم پیدا می شدم
پیدا ، برای ِ که؟ او دیگر نبود
آیا با روح ِ تاریکِ اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جا به جا می شد
حس کردم با هستی ِ گم شده اش مرا می نگرد
!

Wednesday, February 01, 2006

ماه دهم

چند روز دیگر باید شاهد عطش حضور بود
چند روزِ دیگر مسیح را به صلیب می کشند
راستی !چند روزِ دیگر است؟ می گویند روزی در همین نزدیکِ دور لب های رمین ترک خورده ی حسرتِ فرات می شود . همه خبراز ظهری را می دهند که آسمان میزبان دو خورشید است . خبرها حاکی از آن است سه ساله ای شبها به چهره ی پدرش بد زل می زند . به دلِ کوچکش برات شده چند روزِ دیگر مسیح را به صلیب می کشند
چند روزِ دیگر ماه میزبان زمین ترک خورده است. فرات قرار است در عطشِ لبانِ ماه مویه کند
نمی دانم چند روزِ دیگر مانده تا خدا زمین را غرقِ باران کند . خدا باران را برای او آفرید اما باران هم شرمنده شد

کاش در این نزدیکی سقاخانه داشتیم . کاش امسال دخیل می بستم تا دوباره سه ساله خواب رفتنِ پدر را نبیند
چند روزِ دیگر بیشتر نمانده تا حیاطِ امامزاده پر از صدایِ گریه ی درخت شود
هنوز نرفته از عطر آب و آوازِ نیزه ها
ببین
تشنگی های تو تا منتهایِ کجا
به شاماتِ شبانه ام می برد
بازا ، که غیابِ تو از حدودِ این همه رویا هزاره ایست
فرستاده ی آخرین آوازِ آدمی