Saturday, July 28, 2007

ماه صد و چهل و دوم

اصلا پایان چه اندازه مهم است
وقتی جذابیت ِ اکنون مرا گیج کرده
تا ثانیه های ِ بعد را جمله سازی کنم
باز هم می گویم که توبه گوی ِ هیچ هنجار ِ شکسته ای نیستم
اگر بچگانه بود، چون ابتدایش بچگانه بود
اما بلوغ ِ این هرم ِ سه بعدی
از من، تو و خدا
قابل ِ بازی گرفتن نیست
آن زمان که من از یک حادثه تبدیل به یک فاجعه شدم
و من باید خودش را از صحنه ی وقوع ِ یک تنفر محو کند
تا بازی گردان خود داوری کند
کجای ِ کار مورچه ای لگدمال شده
و کجا تیله ها، جهان ِ واقعیت را پیموده اند
و اشک هایمان را قلابی کردند
وقتی من خودم را نمی شناسم
وقتی تو خودت را انکار می کنی
بهتر است از حصار ِ تمسخر ِ دستان ِ من
نگاه های ِ وحشی ِ دوست داشتنی ِ تو
گذر کرد
از پادرمیانی ِ احساسی که تو نمی شناسی اش
و من با او متولد شدم
باید خاموشی را ترجیح داد
باید قبول کرد که ذهن ِ من
!فقط اجاره ی توست
شرمنده نمی توانم برای ِ تنها دو سال ماندگاریت، تو را شریک کنم
حاضرم دستی بدهم که خالی شود
!اینجا ضابطه حکم می کند نه رابطه
باید مهارت هایت مهندسی باشد
باید عمق ِ نگاهت جهت داشته باشد
این همه عمق دیگر به درد نمی خورد
بگذار پوس کنده بگویم
اگر تنها با این عمق پیش روی، خانه دار نمی شوی
یک دایم الاواره
باید با هدفت راه بروی
معده ای که مزه مزه می کند یک شیرینی ِ تازه را
سیر کردنش کار ِ حضرت ِ فیل است
مگر می شود کسی را دوست داشت و آغوشش را نداشت
یا او را نبوسید؟؟

Tuesday, July 24, 2007

...بغلم کن

بهترین جای ِ جهان، فرصت ِ آغوش ِ تو
مثل ِ یک در پشت ِ سر
خوش صدا در بسته شد
بغلم کن
بغلم کن
وسط ِ جریمه
سرِ هر امتحان
آخر ِ خط ِ شب
معبدِ شاعران
بغلم کن
بغلم کن
به رسم ِ مرغ ِ دریایی
پر از پر ِ تماشایی
به سوز ِ ساز ِ تنهایی
درین سیلاب ِ زیبایی
برقص
برقص
برقص
برقص
به پیچ و تاب ِ یک پیچک
به شکلِ آخرین میخک
به یاد شمعی در رگبار
دو سایه در هم بر دیوار
برقص
برقص
برقص
برقص
برقص
برقص
برقص
...
بغلم کن
بغلم کن
بغلم کن
بغلم کن
...

!مهم نیست ماه ِ چندم

در مرز ِ نگاه ِ من
از هر سو
دیوارها
بلند
دیوارها
چون نومیدی
.بلند است
آیا درون ِ هر دیوار
سعادتی هست
و سعادتمندی
_و حسادتی؟
که چشم اندازها
از این گونه
،مشبک است
و دیوارها و نگاه
در دوردست های ِ نومیدی
،دیدار می کنند
و آسمان
زندانی ست
از بلور؟
*****
!امروز سوم مرداد هزار و سیصد و هشتاد وشش؟

ماه صد و چهل و یکم

آنچه خواستم دانستم
دیگر مرا کاری نیست
جز بغچه ای که باز نشده قصد دارد بسته شود
نه ترسی دارم و نه دلی
محکوم بودم به یک احساس
احساسی که شهوت خواندنش
و برایت تمام ِ نجابتم را عریان کردند
ندانسته هایشان را برایت دلیل و مدرک کردند
و من دست هایم خالی بود
...دست هایم بسته بود
اگر دلم گرفته از همه ی کوتاهی افکارشان
به خاطر ِ همه ی داستان ِ مجنون و لیلی که ازنگاه هایم برایت تجسم کردند
مرا شکستند
عزیز بودنت پاک بود
ولی بود
!من بدرقه ی راهت می کنم تا ابد تمام ِ خنده هایم را
سفر به سلامت
اما دیگر تضمینی نمی دهم که با عبورهایت
بلرزم
یا بشکنم
من در پس ِ تمام ِ دروغ ِ امروز
آسیاب شدم
و چیزی برای شکستن ندارم
برای ِ تمام ِ دروغ ِ بهار، دورغی که حسم به آن دامن زد
اما من اکنون حقیقتم
نه حتی واقعیت
من حقیقتم که آن ققنوس ِ متولد شده منم
خوب نگاهم کن
اگر مجازات ِ تمام ِ این دو سال سکوتت تمام شده
من از امروز در زندان ِ شماره ی 3 حبس می شوم
تا ابدیتی که حتی به هم نمی رسند
همه ی سهمم را بخشیدم
تا تبرکی باشد برای هیجان خداحافظی هایت
اگر دریغ کردی
امروز نوبت به من رسیده
من تمامم را امروز تقدیم کردم اما فردا روز ِ تازه ایست
فردا من فقط من هستم و
تو نمی دانم چه خواهی بود
در هبوطت دعا کردی؟
و من، این بار اجابتش می کنم
غصه می شوم برایت
چون من همه ی واژه های بدرودم را اشک ریختم
خالی شدم
اما تو حتی نمی دانی با چه کسی خداحافظی می کنی
نمی شناسی مرا
و به شنیده هایت زخم زدی
اما حیف که جایش ماندگار است
و من هیچ تضمینی نمی دهم
خوشحالم که بازیچه نبودم
ولی بازیچه ات کردم
حسابی رقصاندم تو را
اما امشب تمام شده
باید دست هایم را رها کنی
شاید فردا دستانم به مهمانی ِ دستان ِ تازه ای
عطر ِ نعناع را نقاشی کنند
و سرشارم کنند
توبه گوی ِ هیچ ثانیه ی گذشته نیستم
که تمامشان مقدس بود و ناب
من به هیچ گناهی عفو نمی خواهم
که از تمام ِ بَد ِ کردارم زندگی کردم
پس تاسفی نیست چون فردا روز ِ تازه ایست
باید روی ِ پاهای ِخودت بایستی
و خودت خدا را لمس کنی
حتی اصراری نیست که حقیقت را بدانی
همه را مثل ِ تمام ِ دو سال سکوت کن
تا شاید روزی دانستی
پچ پچه های این و آن را
که مرا در چشمانت نابود کرد
و تو ترسیدی
مرا با ترس ِ تو کاری نیست
که حتی گفتن ِ نفرت را هم جرئت نداشتی
چه رسد به یک حس ِ ناب ِ دوست داشتن
این یعنی پایان ِ تو
ولی من هنوز سرشارم
و زنده ام
نفس می کشم
از زیبایی ِ ها لذت می برم
و اما تو بازنده شدی
کودک ِ بیست وچند ساله ام
چون حتی اگر باران ِ دشنامم می کردی مرا نمی دیدی
!من خیلی زود تر رفته بود

Monday, July 23, 2007

ماه صد و چهلم

دلت شور می زند کودک ِ چند سال و نیمه ام؟
انگار امشب آسمان به میهمانی ِ چشمانم می آید که دلشوره دارم
همه چیز آماده است؟ دست هایم باشند برای یک پذیرایی ِ ناگهان
!ناگهان نلرزند قطره های اشک در یک نگاه ِ بی قرار به ستاره ام

ستاره چشمک می زند
دلبری می کند، با هر بارخیره شدنم به زیبایی ِ عمق ِ چشمانش
می خواهم زبانم را گاز بگیرم
می خواهم دستانم بی اختیاری نکنند و برگه ها را سیاه ِ دوست داشتنش نکنند
اما او دلبری می کند
دل می برد از من ِ بی دل
با احساسم توپ بازی می کند
گاهی پرتم می کند به یک سیاهی ِ نامعلوم که نمی شناسمش
دورم می کند و من تنها
در خلاء بی نفس کشیدنم زندگی می کنم
ولی زیباست برگشتی که خودش کهربا می شود و مرا به عمق ِ درونش می کشاند
!...وای که در او یکی شدن چه جذابیتی دارد
!چه جذابیتی دارد
چشمهایش را ببین
انگار دارد مرا ورانداز می کند برای ِ یک رقص ِ ناآگاه
با چشمانم التماس می کنم
مرا انتخاب کن
دستانم را بگیر
با من برقص
تو را به اوج ِ آسمان خواهم برد، چرخشی نه چندان سریع
آهسته آهسته غرقت می کنم
انگار می لرزم
به خودم که برمی گردم
درون هیچ شبهی نیستم که برقصم برایت
اینجا هستم
!روبروی یک سخنران که از آسمان ها قصه می گوید، قصه
!و من تو را پشت ِ یک فلش ِ ناگهان ِ دوربین تجسم می کنم، خیره به من
تو عکس می گیری از تمام ِ من
من قانعم به عبورهای ِ هر چند گاه و بیگاه
هر چند تند و بی دلیل
من سرشار می شوم وقتی حضورت حس می شود بر ثانیه هایم
اما تو قناعت نمی کنی مرا
تمام را می خواهی
دستانم را می خواهی
افکارم را می خوانی
مرا حبس می کنی در گوله ی چشمانت
من به نگاه هایت
به حس ِ عجیب ِ دوربینت
به اوج می رسم
اما تو مرا می خوانی
می خوانی تا غرق شوی
تا غرقم کنی
تو به عبورهایم قناعت نمی کنی
می خواهی برایت قربانی شوم
می خواهم قلبم را ببویی
لمس کنی احساس ِ شیشه ایم را
و کم می آورم
از احساسی که دیدنی نیست
کم می آورم از سکوتت که چه التماسی دارد
چه نیازی است برای ِ من گفتن
و تو نگفتن
چه خواهشی است برای ِ من باریدن
و تو تنها بغض شدن؟
دزد بی معرفت هستی که فقط اشک هایم را می دزدی
تو حتی به اشک های ِ من قناعت نمی کنی
می خواهی تمامم مال ِ تو باشد
باورت نشده که ثانیه ها تو را برایم تیک تاک می کنند
کشف ِ یک فاصله که میانش دانه پاشیده ام شاید
!...گنجشک ها دانه ها را به تو کم کنند
کاش سوژه ات بودم در یک فضای اطرافم
وقتی هیجان زده ی یک آهنگم، یک صدا و شاید تجسم یک نیاز
یک صندلی ِ خالی کنار ِ یک زیر پله
!چقدر پر هجوم به نظر می رسد وقتی تمام ِ وجودم را چشم می شود برای ِ یک وجود به اسم ِ تو
کاش بودی
کاش برایم مدام از تنهای هایت قصه ی شبانه بودی
و من برای تک تکشان اشک می ریختم
چه لذتی دارد رها شدن در آغوش ِ خاطراتت
!اما انگار در گودال های ِ مریخ جا گذاشته ای مرا
!حتی دیدنم برایت سکسه می شود مثل ِ سیگار
"وای کاش نمی دیدم"
"وای دوباره چه کنم این افکارِ فراموشی "
" وای هیجان ِ نگاهش"
" وای خنده های ِ پر عصبیتش "
نمی شود جای ِ همه ی این " وای ها" یک بار عمیق نفس بکشی؟
درد دارم، باشد
خنده هایت بغض می شود، باشد
!...اما
نه جز اینم آرزویی نیست
وای" بودن هم عالمی دارد
وقتی با دیدنم تنها همین واژه فضای ِ ذهنت را پر می کند
سانسور می شود تا درگیری ِ بودنم کم شود
و تو
...فقط از دور خدایا کنی
خدا صدایت را شنیدار است
شاید دعاهایت مستجاب شود
! من در آتش ِ تو ققنوس ِ تازه ای باشم بدون ِ تو
من و سوده ی من

Sunday, July 22, 2007

ماه صد و سی و نهم

فکر می کردم
تو رو دیدن
یه تولد
یه طلوع ِ، تو غروب ِ آشنایی
ندونستم که رسیدن
یه بهونست
یه بهونه
واسه لحظه ی جدایی
جدایی
جدایی
بی تو غریب ِ غربتم
آماده ی شکستنم
با من بمون
بمون
بمون
با من
که عاشقت منم
منم
منم
منم
ندونستم نرسیده، تو شروع قصه میری
آرزوی ِ زندگی رو میری و ازم می گیری
ندونستم که رسیدن
یه بهونست واسه رفتن
واسه پر پر شدن ِ تو
!واسه ویرون شدن ِ من
تا کی باید حسرت ِ مهربانی ِ نثارت را در کوله پشتی ِ دلتنگی هایم روی ِ دوش بکشم. وقتی بی بهانه می خوام در نگاهت غرق شوم و چشمانت، که با عینک ِ تازه ای به دنیا نگاه می کند را ستایش کنم. تا کی باید بلرزم وقتی برای خوردن ِ سلام ها مجبور می شویم که با قدم های بزرگ از کنارها عبور کنیم و یک ملاقات تمام می شود...در دلم خدا خدا می کنم که بیرون نخواهی رفت و بمانی در پس ِ همه ی حس ِ شاعر شدنم که بی تو معنای ِ تمام ِ واژه هایم بی مخاطب ترین خواهد بود. و نوازش هایم بی تعریف تر از همیشه می شوند وقتی تنها بر گونه هایت نقش بستند دستان ِ کوچکم تا اشک های ِ نامرئی ِ تو را پاک کنند. دستانم این روزها تهی تر شدند، دلشان یک تو را می خواهد اما سهمشان کابوس ِ یک خداحافظی می بینند که با هر چه تلاش هم به خاطرم نمی آیند اما درد دارند تصور ِ روزی که بی نگاه ِ "من رفتم"، بروی و من حسابی بی تویی را درد بکشم. نمی ترسم چون خدا مال ِ تقدس ِ لحظه های ِ ماست و من فقط دل داده ام. همین! دلداده به یک کودکی مثل ِ خودم که برای ِ داشتنش فقط سلام کردم و در برابر ِ شیشه ی درونش نماز گذاشتم؛ آخر خدای ِ درونش زیبا ترین خدایی بود که تا به حال به آن سجده کرده بودم... همین یه کم کافی است برای تمام ِ نبودن هایت. همیشه باش ِ من باش، دردانه ی همه ی باران ِ ماهم

Saturday, July 21, 2007

ماه صد و سی و هشتم

می دانی همه ی کنایه هایی که دیوار می زنند به در
یا قاب میخ می شوند به دیوار
یا موش های که گوش می شوند برای ِ دیوار
همه ی پروسه ی طبیعت ِ یک آشنایی است
یک حس ِ حقیقت شناسی که آخر که چه؟
واقعیت ها کهنه شدند
و من
در عطش ِ حقیقت ِ وجودت در خواب هایم
در پرس و جوی حقیقت ِ نگاهی که مرا برد
مرا با خود از زمین به عرش معراج داد
و من
دست و پا می زنم
من واقعیت را به همه ی اطرافم فروخته ام
اما حقیقت را کسی نمی داند که چرا...
حتی تو هم نخواستی بدانی اش
چرا کاری کردی تا قدم هایت رویای ِ چشمان ِ بسته ام باشد
و همه ی اخم هایت را از بَر نقاشی کنم
تلاش های ِ به بن بست رسیده
به خاطر ِ جریان ِ ناخودآگاه ِ رود ِ ناخواسته ای بود
که هنوز راه ِ دریا را گم کرده
قطره هایش مدام کم می شوند
بخار می شوند
آسمان همه اشان را بلیعده
کسی پاسخگوی ِ این دزدی نیست
چرا باران نمی شوند
چرا ابر نمی شوند
قطره های دور شده از بستر ِ یک پدر...
دیگر هرچه تیر زدن به قلب ِ آسمان بی نتیجه است
آسمان بی دل شده است
تیرها تف ِ سر بالا می شوند برای ِ قلب ِ رود ِ بیچاره

Tuesday, July 17, 2007

داستان ِ کوتاه از امروزهای یک جوجو

جوجو از دیروزها لاغر تر شده
همه نگرانش شده اند
مادر بغضش را می شناسد
و جای تمام ِ اشک هایش گریه می کند
دستان ِ مادر بوی ِ دعا می دهد
و آش رشته ی اول هر ماه هنوزپا برجاست
و پدر
پدر مثل ِ همیشه دلواپس است
پدر برای شاهزاده ی قصه ی جوجو نگران است
و از سربه هوایی ها و شیطنت های جوجو عاصی
نگران ِ اسبی که در خواب های جوجکش
به جای ِ سپبد، سیاه ِ سیاه است
پدر همیشه تعجب می کند
و نگران می شود که چرا جوجکش
با همه ی جوجه های دنیا فرق دارد
راز ِ این همه تناقض های خواستنی اش کدام شب
برایش رویا شد
پدر غصه می خورد و مادر شربت ِ آلبالو را برایش هم می زند
پدر جوجو را هر شب می بوسد و برایش
داستان ِ دلدادگی ِ 20 سالگی اش را
با هیجان تعریف می کند
از هراس های عاشقی
که کسی آن ها را نمی شناخت
و تنها بود؛ خیلی تنها
مادر همیشه ساکت است
با سکوتش درد و دل می کند برای جوجو
هر روز سراغ ِ آسمان ِ جوجو را می گیرد
او پر است از دلشوره های جوجویی
دلش می خواهد جوجکش شبی تب نکند
همیشه صبح برایش از رویای صادقانه ی دست های آسمان بگوید
رویای دست هایش که از این سر ِ خیابان
تا آن سر ِ خیابان
با هم عبور می کردیم
از سرمای ِ حضورش و لبخند شیرینش
جوجو حالش خوب است
خنده های ناگهانی اش همه را نگران تر کرده
مسی خاله هر شب برایش داستان ِ خداحافظی ِ متین را تعریف می کند
او می خواهد دلش سنگ باشد
به خاطر تمام ِ یک سالی که متین رفته
جوجو دلش خیلی برای ِ متین تنگ است
اما او مادرش را فراموش شده
جوجو راستی حالش خوب نیست
غصه دارد برای همه ی غصه ی چشمان ِ خاله
غصه دارد برای اجبار عبورهایی که نباید
نباید آسمانش را ورانداز کند
باید کور شود
وجودش نامرئی باشد
جوجو غصه دارد
که باید چشمان ِ قشنگش را از چشمان ِ قشنگ ِ آسمانش ببندد
تا عظمت ِ نگاه ِ آسمان وجودش را بار ِ دیگر عهدشکن نکند
تا دوباره نرنجاند
و عصبانی نکند
وای که چقدر دلش نگاه های خیره می خواهد
بدون هیچ ترسی
بدون ِ هیچ اخمی
بی خیال از اینکه کسی او را ببیند
حتی آسمان هم او را ببیند
او دلش می خواست جایی داشت
در جملات آسمانش
در پشت تمام ِ احساسی که نمی داند
!جایی برای ِ او دارند؟
می خواهد رها باشد
و یک بوس ِ کوچولو از لپ های آسمانش هدیه بگیرد

Monday, July 16, 2007

ماه صد و سی و هفتم

همه ی ما آوارگان ِ دوری ِ ناخواسته ایم
پس باید صبوری را شوکران ِ تلخی خورد
باید شاعرانه بودن ِ نگاهی را قورت داد
،مبادا کسی بویی ببرد
عاشقی رنگ ِ دلباختگی
رنگ پریدگی
سردرگمی ِ مزمن
پریشان حالی ِ بی فرجام است.
!باید گم شود، دور شود، حتی یک خط از جملات ِ من و تو
تا شاید سهم ِ گورستان تاریخی ِ هر چند بی در و پیکر باشد
نصیب ِ جویندگان ِ ندیدن ها و نبودن های یک فیروزه ای
یک تکه سنگ ِ آبی، که همیشه مخفی ماند در مشت ِ یک عشق
این است رسم ِ آراستگی ِ واژه ها، تا همه به هارمونی ِ لطیفش افتخار کنند
یک ظاهر ِ بی دغدغه،
بی هیجان ِ عبور،
ظاهری با تمام ِ شرایط ِ یک ظاهر
داخلش غوغای سقوط ِ یک پَر، از آسمان ِ هفتم است
که در راهش می رقصد و می رقصد
و همه می ترسند،
می ترسند که حرکات ِ ناموزونش بلرزاند تمام ِ انسجام ِ سکوتش را
،همه چشم می شوند
،همه گوش می شوند
تا شنوای ِ نگاه ها را بخوانند
!تا بفهمند زبان ِ گنگ ِ خلاء میان ِ نگاه من و تو را
بالاخره پَر سقوط را باور می شود، چه سود؟
سود ِ یک دنیای ِ بی تجربگی،
تا تمام ِ سلام هایمان را علامت سوال کند
اینکه چرا دستانم برگه ها را غریبه شد
چرا تمام ِ نجابتم روی آسفالت ِ داغ ِ خیابان تلو تلو می خرد
و من شبهی شدم در نگاهش
یک دوره گرد ِ شاعر مسلک
!همین
وقتی دست هایم جلوتر از پاهایم آغوش را زوزه می کشند
معنای ِ خالی بودن، تمام ِ آغوشم یک بلاگ ِ خالی می شود
همیشه خالی
و همه عبور می کنند از درونم بی آنکه لمسی شوند
اینجاست که واژه هایم تیز می شوند
می بُرند سادگی ِ یک ارتباط را
ارتباط معنای ِ دل سپردن ِ تو نیست
معنای ِ بی کرانه بودن چشمانم در عمق ِ آیه ی نگاه توست
اینجا می شود که گذشتن های عادی
رنگ ِ ادامه خواهند شد
چون همیشه باید گذاشت وگذشت
تو هم که همیشه رفته بودی
!باید مرا بی خیال شد، از همه ی رفتن ها
نفس هایت عمیق باشد که من وجود ندارد تا طناب باشد
سپردن ِ دست هایت به تکه های پف دار این همه ابر
کار ساده ای نبود که خیال برداشتی
خیال برداشتی از اول مال ِ شکل های نامفهموم ِ آسمان ِ پاییزی بوده ای
زمین را گذاشته اند تا نگاه ها نصف شود
تا هر بار که دیدنی می شوی،
لزومی به گزیدن ِ لب
قورت دادن ِ بغض
یا فشردن ِ دست های یک دوست نباشد
شاید به نفع ِ تو باشد
اما مرا که همیشه دوری عذاب داشته
پس همه ی دلتنگی هایم را بی خیال
دلشوره ابدیت ِ حضور ِ من است.
آن هنگام که صدای ِ شکستن ِ درونت را
از فرسنگ ها می شنوم
وقتی که سایش ِ نگاهت را روی دیوارهای بدون قاب
تحمل می کنم
خواهشا خنده هایت را ضبط کن
مب خواهم هر بار شوریده ام
روی تمام ِ دلشوره هایم خط ِ بی اعتنایی بکشد
دل خوش شوم به خنده های سرخوش ِ تو
باورم شود بال هایت سالمند
باور کنم احساسم دروغ بوده، وبا آرامش آرزو کنم
وقتی خس خسه های بعد از دویدنت
نفس کم می آورد تا برایم باشی
!من آخرین تنفسی می شوم تا زندگی را زندگی کنی

Sunday, July 15, 2007

ماه ِ آرزو

امشب آرزو تاب ِ قل خوردن روی کاغذ را ندارد
شب است، اما نقره ای
نمی دانم فردا همان کهنگی ِ دیروز است که نبودی تا لمسش کنی
یا فردا همان فردای ِ مبادایی است
همان مبادای ِ بی غش
آرزو غصه ی گفتن ندارد
آرزو همیشه آرزو مانده تا باور شود
آرزو با طنابی پیچیده شده به گلوی ِ آسمان
هر بار که می خواهد به صاحبش لبخند بزند
پایین تر آید
آسمان را تا مرز ِ خفگی پیش می برد
و آرزو غصه دارد
نه تاب ِ خس خس های ِ آسمانش را می تواند باشد
نه دوری از دلداده ای که مدت ها صدایش کرده
و هر بار که شنید حتی لبخند هم کوتاه شد
نگاهش دور شد
مبادا ، مبادایی خفه شود
مبادا سلامی اجابت شود
پاسخ ِ لبخندی به ترشی ِ آلوجه های زیر ِ بازارجه
وجود را جمع کند از دیدارهایی به این ملسی
...دلم خواست که
امشب چشمها آسمان ِ نقره ای ِ آرزو را مهمان است
قسم می دهند که نه طنابی به جا مانده
نه گناهی سرزنش شده
امشب همه پاک ِ یک خرجین گناه های بی سر وته شده اند
به بزرگی ِ نگاه هایی که مال ِ تو نبوده و نیست
!اما تو آن ها را دزدیدی

Saturday, July 14, 2007

!...آنچه اصل است از دیده پنهان است

کودک به سمت ِ من نمی آمد، فقط قدم می زد،
گاهی تند ؛
گاهی کند ؛
کودک با خودش حرف می زد و لبخندهایش گاهی به آسمان می رسید
کودک ِ مو طلایی، همه چیز برایش جذاب بود
آدم ها برایش افکار ِ احمقانه ای بودند که تصورش خنده هایش را تشدید می کرد
تنها یک زمان آدم ها را زیبا می دید
در رختخواب ِ ستاره ی خود زیر ِ یک پتوی ِ نرم، انتظار ِ داستان ِ تازه ای را می کشید
آدم ها برایش قصه گویان ِ قهاری بودند
ثانیه ها را تلاش می کرد تا تصویر ِ قصه گو در ذهنش محو نشود
اما به نیم ساعت هم نمی کشید و رویای ِ آدم های رویایی پاک می شد
او همیشه می گفت: اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیون ها سیاره فقط یکی از آن پیدا شود همین کافی است که وقتی به آن ستاره ها نگاه می کند خوشبخت باشد. چنین کس با خود می گوید:" گل ِ من در یکی از این ستاره هاست"
ولی اگر گوسفند گل را بخورد برای ِ آن کس در حکم ِ این است که تمام ِ آن ستاره ها یکدفعه خاموش شده باشند...
!همیشه بعد از این جمله یاد ِ گل ِ خودش می افتاد و می زد زیر ِ گریه،
و من همیشه برای ِ گوسفندها پوزه بند می کشم تا هیچ گلی خورده نشود؛ تا هیچ کودکی خواب ِ آشفته ی نبود ِ گلش را بغض نکند. وای که چه اسرار آمیز است دنیای ِ اشک...

Thursday, July 12, 2007

ماه صد و سی و ششم

کلنجار می روم هر زمان که نوازش ِ روحت بر روی تنم جا می گذارد
کلنجار می روم که نباشم شاید دیگر عصبانی نباشی
کلنجار می روم که نببینی نگاهم را شاید که آرام بگیری برای ِ همیشه
کلنجار می روم که عادی باشم وقتی همه هستند
اما زمین هم برایم چاله می سازد تا به مرز افتادن برسم
من با همه ی کلنجارهای ذهنم کلنجار می روم به همین سختی ِ بیانش
تو مرا نمی بینی و من سعی می کنم که فقط تو را ببینم
سعی می کنم دیدارهایمان ترجیحا از پشت ِ پنجره باشد تا یک عبور
تا عبوری که صدای ِ لرزان ِ تو را ابدی شنوا شوم
و اخم هایت دلم را شکننده تر کند
من خودخواهی ِ نگاهت را می پرستم
لزومی ندارد تو را با عصبیت ِ لحظه های بی خودی ام برنجانم
برای ِ من دانستن ِ حضورت کافی است
پس بهتر است که نبینی حضور ِ شیشه ای ِ مرا
هر چند جیوه پاشیده ام تا تنها خودت را ببینی
نه چیزی که دلیلی برای ِ دیدنش نداری
دلیلی نداری گه نگاهت مثل ِ من به دنبال ِ گمشده ی دستانت بگردد
وقتی دستانت همیشه مال ِ توست
اگر حسودی می کند چشمانم
و همیشه به دستانت نگاه می کند
به دل نگیر
آخر این تنها سهم ِ من از داشتن ِ توست
کمی بیشتر یا کمتر چه فرقی می کند
وقتی تو همیشه آغوش ِ دستانت را داری
و دستانم برایت از جوان بودنشان قصه گویی می کنند

Monday, July 09, 2007

ماه صد و سی و پنجم

گفتند از بی تعریفی ِ همه ی واژگانی که دو سالی می شود سرود ِ زیبایی ِ نگاهت را سر داده. از گیج کننده بودن راحت ترین کلمه ام وقتی برای ِ تو می شود شعر.
می خواهند همه ی اسرار ِ ساده ای که نمی دانم اصلا باورشان کرده ای،فریاد بی پرده ای سر دهم تا همه بدانند چه کسی در پس ِ سختی ِ جمله هایم نرم می رقصد. اما چرا کسی را باید فهماند وقتی دست هایم برایت ترسان تر از حتی یک بار تجربه است. و من عاشق ِ خودخواهی همه ی دریغ ِ دستانت از تمنای ِ بی کران شدن در هرم ِ نفس هایت هستم. برایم کاری ندارد نقاشی کردن از تمامشان نیمه شب هایی که از کابوس،خیس ِ عرق می شوم و حتی آغوش ِ اتاق ِ آبی ام هم نیست تا آرامم کند. یک تبعید ِ اجباری که من راشب های زیادی است از معنای ِ خانواده ام دور کرده و نمی دانم تا کجا خرکشم خواهد کرد و تو در ثانیه های بی حضوری برایم بوده ای . برای ِ همین است که عبورهای پر از اخم ِ تو، عصبانیت ِ خنده دارت برایم عجیب نیست. زندانی شدن در بال هایم یک کابوس شده برای بینهایتی که چشمانت مرا مجذوب ِ خود کرده. نمی دانم های زیادی است که از مرز ِ کم محلی های گاه و بیگاه گذشته. آخر من چیزی نمی خواهم که ترس ِ از دست دادن مجبورت کرده فرار را به قرار ترجیح دهی. عجیب تر از همه،چهره ی دزدی است که از یک جوجو ساخته ای. من سهم ِ خودم را تمام ِ باران ِ ماهی می دانم که دیگر چه فرقی می کند می خواندی باران های شبانه اش را یا تازه غرق ِ دلدادگی اش شده ای. چه فرقی می کند که هیجان های هر بار دیدنت را از پشت ِ قاب ِ خاطراتم لمس کردی یا هنوز هم نمی دانی من در هنگامه ی عبور از نگاهت هنوز همان جوجک ِ بی دلی هستم که کسی از لرزش ِ کوچکی ِ قلبش خبری ندارد. وقتی نگاهت را بر می گردانی، پر از خساستی می شوی که گمان می کنم فکر کردی مال ِ خودت هستی؛دریغ از این که تو دو سالی می شود برای دلم، آسمانی پر از پاییز های رفته و مانده به راه. من با همان سردی روزهای اول شاعر شدم هیچ اصراری به ترحم نگاه های مهربان ِ کسی حتی تو را ندارم اما مهربان باش چون کوچکی ِ قلبم تحمل این همه بهتی که نمی دانم چرا تمامی ندارد را تاب نمی آورد.

Saturday, July 07, 2007

ماه صد و سی و چهارم

به دست هاش فكر كن هر چند مغرور، مجبور شدند برايت جمله هاي هر چند كوتاه خلق كنند. به احساسي كه سر ِ‌ انگشتاش جمع شده بود و با اكراه ِ تمام روي كليد هاي سرد مي رقصيد. به چشم هاش فكر كن كه با نگاه به جمله هاي بي سر و ته ِ تو گرد شده بود و لب هاش كه سكوت رو توي همه ي اين مدت قشنگ تر ديد. شايد به اين فكر نمي كرد كه واقعا تو چمدون جا ميشي يا بايد براي قاچاق ِ همه ي احساست حاضر بشه تو جيب هم جات بده. واي، به اين همه لذت فكر كن كه تو مي تونستي بي بهانه فقط بنويسي و اصلا منتظر جواب نمونده خط ِ‌ بعدي رو با يه عالمه نقطه باهاش بازي كني . تو ثانيه هايي كه مطمئن بودي دست ِ چپش رو مشت كرده، مي خواد به جايي بكوبه و داره يك دستي تايپ مي كنه. فكر ِ اين رو نمي كرد كه قلبت طاقت ِ اين همه فشار رو نداره. دست هاش به دنبال ِ‌ رهايي بودن اما تو رهاشون نمي كردي و وادارش مي كردي تا با تو برقصه، با همه ي غروري كه اون رو جذاب تر از هميشه مي كنه. لذت ِ بي پاسخ موندن ِ همه ي سوال ها پر از خنده هاي بلندي مي شد كه چشم هاي گرد شده ي اون رو تصور مي كرد كه عصبانيه؛ خيلي عصباني! به قايم شدن ِ‌ وجودت زير ِ‌ ميز تا كسي لرزش ِ‌ چهار ستون ِ بدنت رو نبينه، وقتي مجذوب ِ‌ اظهار بي تفاوتي انگشتاش براي حتي يك كلمه مي شدي و از همه ي خسيسي ِ‌ احساسش براي يك بار ديدن فرياد ِ سرخوشي سر بدي كه چقدر بي اندازه خواستني شده. عجيب بودن همه ي محتويات ِ كيفت كه امروز پر بود از نشونه، پر بود از خاطره تا به وقتش براش پرده برداري كني. اما اون مي دونست كه حضورش همه ي برگه هاي بي خودي ِ تو رو به باد داد.
من انكار همه ي بودنت را در ثانيه هاي بي قراري شبانه ام مي پرستم

Thursday, July 05, 2007

ماه صد و سی و سوم

و من جان ِ تازه یافتم برای دوباره چکه چکه شدن تا واژه ها برایت از سر بگیرند ترانه های کوچکی ِ دلم را، که تاب ِ نبودنت را نیاورد و امروز برای ِ من بودی. چقدر همه ی داشتنت هیجان انگیز است وقتی خودت هم نمی دانی هم قدمم شده ای. وقتی جای ِ قدم هایت ستاره های چشمک زنی می شدند تا گم نکنم، سایه های حضورت را؛ سایه ات به دنبالم می دوید و در مشتم جا می گرفت. مثل ِ قبل نبود، جا گرفت و من در مشتم لمس کردم همه ی خنکایش را که چه طعم ِ به یادماندنی برایم داشت بستنی ِ ناخواسته ی تو! برای من ساختن ِ همه ی بازی های کودکی کار ِ ساده ایست، وقتی شیطنت ِ چشمانت آمیخته ی کودکی ِ خنده هایم همه اش در قدم های قرمز ِ سه بندی هیجان به بار می آورد شیطان هم برایم تعظیم می کند. عابرهای خیابان چهره ی تازه ی تو می شوند و من همه را اشتباه می گیرم. وقتی روزها خواب نمایم می کنند، تمام ثانیه هایی که چشم بندی کردم صحنه های یک رویا می شوند که راستی آن شب بود که قدم هایش را از این سر ِ خیابان تا آن سر ِ خیابان شمردم؛ چند تا بود؟ آهان ...! نمی ترسم که سرخ شوم یا رنگ پریده باشم در هنگامه ی شیطنت ِ نگاه هایمان در فاصله ای که زیاد هم دور نیست. ت واخم نمی کنی اما خنده هایت پشت ِ نقاب ِ جدیت ِ قابل ِ تحسین مخفی می شود اما من خنده باران می شوم، پر از ورجه وورجه های از روی سرخوشی، مستی، مدهوش و بی هوش. زیر ِ لب می گویم خواهی آمد، وقتی که خواهشم پیش دستی می کند نیاز ِ یک کلمه ی سه حرفی را که در خلاء سنگین ِ یک من و تو، سرخ شده و نمی خواهد نصیب ِ دست فروشان ِ زیر ِ قیمت فروخته شود.

Sunday, July 01, 2007

...ماه ِ دوباره

یادمان باشد تنها هستیم
و
در این تنهایی
گوشه ی عمق ِ زمین
و به دنبال ِ کمی ساغر ِ خودرو هستیم
که می ِ ناب ِ صدایش
ببرد هوش ز بی هوشی یک نیمه شب ِ سخت ِ فراق.
شایدم نیمه شبی سخت فراغ.
انتظاری نشود کاش برایم که کسی
که صدایم کند و حال ِ تو را می پرسد
و من از حامی ِ این تنهایی
دلم از هر چه سراغت خالیست
و کسی را نشود تا همه ی حسرت نامت شنوایی باشد
چه پریشان حالی
و چه آمد به سر ِ تنهایی
که شدم عریانش
و همه فهمیدند
که چه اندازه کمی عریان است
کودک ِ احساسم
و چه یخ دستانم
که نوازش هایت، همه از دور فرا می خواند
یادمان باشد تنها هستیم
و دراین تنهایی
که مبادا کسی بویی ببرد
اشک ها منجمد ِ حجم ِ فضای ِ بیرون
خواب ِ خوش می بینم
که چه اندازه زمین مغرور است
و چه اندازه صدایت لرزان
و تنم می لرزد
که بگویم پوزش
می شوم سر به هوا
توی آن کوچه ی لاغر و دراز
که بجویم تشنه
چند روزیست دلم می خواهد
به کسی بر نخورد
بی کلامی ِ نگاهم که سکوتی بی رنگ
همه ی مشترکات ِ ذهنم
همه را پوسانده
و کسی منتظر ِ گفتن ِ اسمت هم نیست
من چه غم می گیرد
و غبار ِ همه ی تنهایی
که برایت دور است
و برایت دورم
همه می پندارند
که برایت دورم
که تو از من دوری
همه باور دارند
تازگی ها کمی بیشتر احمق شده ام
و کسی از تو برایم سخنی گویا نیست
دختر ِ رویایی
بی شک این بار عاقل شده است
و تمام ِ عقلش
همه تصویر نگاهت را بر طاغچه ی تنهایی
گل ِ خودرو کاشته
که همه پندارند این همه تازه علف هست برای هستی
راستی کس چه می داند
وحشی ِ دستانت
می برد اوج مرا تا یگانه هستی
و من از عرش، فلک را به تماشا می بارم
که خدا اینجاست
لای انگشتانم
و من آن را مشت می کوبم که چرا
به دلم می رانی
که پیامی داری
بار دیگر به بهای یک نوازش حتی
گونه هایم را چال می اندازد
که ببین خالیست!
تو چه بی رحمانه
قادری تا که وجودم را بخندانی
یادمان باشد تنها هستیم
و در این تنهایی
مبادا پشه ای کشته شود
دل ِ خاری بسوزد
که چرا طعم ِ نوازش را حسرت شده است
و دل ِ من
به تمام ِ مظلومیت ِ یک شبه ات
می خواهد
رمز ِ این دلتنگی
بشود مال ِ خودت
که بدانی من تو را دارم
تو خدا را
من خدا را با تو دارم به خدا.
تاریخ: یک روز قبل از شنبه 9 تیر؛