Sunday, July 30, 2006

ماه چهل و هفتم


اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس ِ اشتباهی؛
اندوه
سراپای اش را می گیرد
چنان چون دریاچه یی
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو ِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره ی ِ زندگانی ِ من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
آیدا
لبخند ِ آمرزشی ست.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون ِ من
همه چیزی
به هیات ِ او در آمده بود.
آن گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.
**********
آخر گریزی نیست تا بدانم آنچه را که نمی دانم، بفهمم این همه بی خبری که آزارم می دهد عجیب!این همه دچار شدن چه حکمتی دارد که هر بار می خواهم نباشم آیه ی هبوطم را نازل می کنی و من باز می میرم در نگاهش مثل همیشه اما دیگر حتی بی نگاه هم نمی بینمش.دلم حتی برای عبورهایی که دلم را یخ می زند تنگ شده برای داشتن هراس بودنش در هوا و دوباره شرمندگی و توبه در نگاه ِ من. دلم زمستان ِ بازدمش را می خواهد گُر گرفتم از این همه هوای داغ. راستی بعد از یک حضور بی تفاوت در چشمانش قرار ِ چه نقشی را بازی کنی. بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟ من می گم هست. برای همیشه مردنم کافیه یه کم دور شه. آخه ماهی قلبم بدون ِ تنگ وجودش خفه می شه.

Thursday, July 27, 2006

ماه چهل و ششم


بازم می خوام بگم که کم نشه از خنده هات تا دلم دوباره بخاطر غصه های نمی دانم چه ات نگیرد. مگر خبر نداری از این دل ِ بی تویی که لحظه های بودنت را از خدا گدایی می کند، نگران بودن من نباش، من مدت هاست که اسم خودم رو از صحنه ی حضورت خط زدم که مباداهای دلت حقیقت ِ تلخ حضورم نشود. اما این همه گفتن هایم چه ثمری داشت که تا حالا دلش بی تاب یک بار، فقط یک بار رد شدن تو، فقط تو از فضای مجازی ِ باران ِ پر از ماهم باشد.همیشه هندسه ی فضایی را با شک می خواندم که خطوط موازی در بی نهایت همدیگر را قطع می کنند، اما تا بی نهایت ِ چند ماه ِ باران باید نقاشی کنم تا حاضر شوی آسمان نوشته هایم را پرواز کنی! اتفاق کشیدن غم ِ نگاهت تنها یک بار روی سپیدی کاغذ سُر خورد. من حتی با نداشتن ِ حتی یک نگاهت مدت هاست که در آن مرده ام، دیگر نیازی به داشتن تصوری از گرمای دستانت نیست. دیدی من در همان شبی که ستاره های کمربند جبار در جنوب آسمان بود در تو تمام شدم. دیگری منی وجود ندارد. اگر صدایم را می شنوی شیرینی لبخندهای آخر تیر را از جوجو نگیر بذار دلم به خنده های مصنوعی تو خوش باشد. بذار به خودم ثابت کنم که حالت خوب است!

Tuesday, July 25, 2006

ماه چهل و پنجم

حقیقت نداشتنت مثل ِ تمام نداشته هایم معمولی و تلخ نیست این بار به شیرینی طعم شیرعسل های دم صبح است. حضورت را نمی توان انکار کرد.
باش ِ تو، غبارودی واژه های به ظاهر بی معنی و دست پاچه ی ذهنم می شود . در این دوران نبودنت واژه هایم بی هویتی عجیبی را حس کردند و با هر گذاشتن قلم تن ِ واژه هایم می لرزیدند و می گفتند آخر خودزنی تا کی؟ توبه گوی کدام گناه ناکرده ای که این گونه تلاش می کنی تا بی گناهیت ثابت شود. دنیای سرمه ایه اتاقت رو پر از شمع کردی ثابت کنی نوری وجود ندارد؟ یادت رفته که خدا مال ِ ماست؟
دیدنت تجدید خاطره ی دیدن خدا شد و من دوباره ایمان آوردم که خدا مال ماست.
مسافر دلم می داند رفتنت در چند قدمی ِ باقی مانده های دفترم منتظر است تا لحظه ی باشکوهی را شاهد باشد. غریبه ی کودک ِ دلم، هنوز بخند. معجزه ی شناخت تو شاید امانت قریبی بود که پیش ِ دلم مانده بود.
در این باقی مانده های دلم حتی مورچه ها هم خسته شدن از عبورهای اجباری پل ِ سیمی. در این باقی مانده ها برای شنیدن صدای خرد شدن دلم نیاز به گوش تیز کردن نیست. حتی آدم های همیشه دور کنارم هم متوجه صدا شدند و با خنده های تمسخرآمیزشان مرگ رنگ را انتظار می کشند. یادم نرفته که کودکم خواندند بی خبر از آنکه دعای هر شبم کودک شدن است نه کوچک شدن. نمی خواهم تاریک شود عاقبت درونم از آب زیاد، من همان کاسه ی آبم که ماه لانه می کند در آن. در این روزهای باقی مانده عجیب بغضم می گیرد. کوچک های اطرافم از واژه هایم کمدی تراژدی ساختند. نگاه های تیزشون قلب جوجو رو به سیخ می کشه. مدت هاست که نوشته هایم بی تصویر شده است. دعا کردم همیشه کودک باشم اما کوچک نه! هنوز هست نگاه های پر از نفرت هنوز نرفته از بی تفاوتی نگاهش هنوز خشک نشده مشق های ناتمام دلم که خنده های تمسخرآمیز مجبورم می کنند که ثانیه ها را به اعتراف نداشته هایم قسم بخورم.
***
خارم اگر از خاري، خارم تو مپنداري – دانم كه مرا با گل يكجا تو نگه داري
گل را تو به آن گويي كز عشق معطر شد، آن گل كه فقط گل بود در حادثه پرپر شد
روياي تو را دارم هم از دل و از جانم، گفتند كه پيدا شو ديدند كه پنهانم
گفتند كه پيدا كن خود را تو را با هم، ديدند كه پيدا هست در هر نفس آدم
پيداست و من پنهان من در تن و او در جان، يك آن نظري كردم در خود گذري كردم
ديدم كه نه در دوري نزديك تر از نوري، در راه عبور از تو من اين همه دور از تو
يك عمر نينديشم هيهات تو در ديشم، چشم است كه بينا نيست در عشق كه اين ها نيست!

Tuesday, July 11, 2006

ماه چهل و چهارم

دوستت دارم بیشتر از چهار تا...!
به نام یک حق، یگانه منجی! تنها، اما تکیه گاه یک تنهایی عمیق هبوط آدمی، مرور یک غم ِ تکرار ِ حادثه ی جدایی است که هیچ یادی از آن برای آدم ها نمانده. آن زمان که عهد بستم تا روز موعود سپاسگزار باشم، تا روز ابد تنها تو را ببینم و با تو لذت ِ معنای ما بودن را درک کنم. و یک عالمه عهد که بسته شد و با جوهر وجودم که پر از نور تو بود امضا کردم. و آن اتفاق آمد و من یادم رفت بگویم سپاسگزارم! هر روز که می گذرد یک روز به روز موعود نزدیک می شود و من به تمامی عهدهایی که شکستم می اندیشم. به تمامی معجزاتی که ندیدم و فراموشش کردم. معجزه ی دیدن درون یک خدا. حضور یک باش در لحظات عاشق شدن به ثانیه های یک پنجشنبه و مست نگاه به تصاویر پراکنده ای از نمای حقیقت یک جاده، فیروزه ای شدن چشمان همیشه سیاهم...! و بالاخره حضور یک باش در حیاط عرفان پراز بوی بال سوخته از ماه در یک ظهر پاییزی و قدم زدن های بی رمق خدا در جستجوی یک حقیقت میان ِ برگه های زرد مقدس ِ یک دفترچه ی کاهی و قدیمی.شفاعت یک حس ناب و زلال به هنگام پرپر شدن در چشمان شیشه ای همیشه پراز غم ِ او. ماندگاری تمام این لحظات، حقیقت دنیای وارونه ی ما آدم هاست. حتی اگر هواپیما اون روز ِ خاص به مقصد یک جای خیلی دور از دلم پرواز کند. روز موعود، تمام لحظه ها به پا می خیزند و پرده ی سینمای شفاعت ِ یک عشق فیروزه ای می شوند تا واژه های محکوم شده به دزدی، برهنه ی مرز نگاهم باشند. سپیدی تک تک دونه های تسبیح با واژه واژه های ذکر ِ حضور به کمک من ِ بی سایه خواهند آمد و ستاره های درخشنده ی دلم می شوند تا در شب ِ تاریک حتی، سایه داشته باشم. فکر نکن که گذشتن از یک حضور ساده است مثل رد شدن از یک جاده. سخت است به قدر نگاه به سیب سرخ و گذشتن از حتی بوی آن اگر هم مال ِ خودت باشد. اما مگر نه این است که بگذارید و بگذرید، ببینید و دل مبندید که باید گذاشت و گذشت. گذشتن من منت نیست، ارزش ِ درک توست که چگونه دیوانه ی خنده های نغمه ات باشی و تنها انگشتری فیروزه ی یادگاری رو ببوسی و هر شب برای سلامتی ِ نگاهش نذر صد صلوات بفرستی. و اما بخند نغمه جان، چهره ی معصوم ِ تو با خنده هایت بی نظیرترین نقاشی خداست. و من هر شب از پشت پرده ی مه نام ساده ی تو را زمزمه ی جانم می کنم: هر کجا هستم باشم آسمان مال من است...!

ماه چهل و سوم

و هر بار نیمه ام را شبه ِ نزدیکی میان غریبه های دور می بینم، نفس هایم به شمارش یک حضورش می افتد. صداها کر می شوند و همه قامت می بندند برای نماز یک سلام. دلهره ی یک سبزه بودن میان کویر ِ نمادین کنار یک چشمه عجیب مرا برد و سایه ام میان ترک های خشک مصر جا ماند. دیدن عظمت غبار کهکشان در ظلمت یک شب معجزه است پس خدایا سپاسگزارم!
وقتی رسیدم مبهوت یک کویر شدم ، نگاهم به چهره ی حک شده ی روی سنگ افتاد. این بار پیش دستی کردم گفتم: بالت چطور است؟ هیچ گفت! شاید مرا نمی شناخت. غصه ام شد. بغضم گرفت. گفتم ببارم یادش می آید که دلم چه رنگی بود. سرم را روی پاهایش گذاشتم. داغ ِ یک باران ِ پاییزی بود. گونه هام داغ و سرخ شده بودند. یک عالمه فکر ذهنم رو پر از خالی کرده بود. فراموش کردم کی هستم، اینجا کجاست؟ چشم هام سنگین شده بودند وقتی بعد از چند ثانیه تاخیر پلک زدم گونه هام سرد شدند، گمونم اشک بود. وقتی مطمئن شدم با خودم گفتم خوب حالا که وضو گرفتم اجازه می دی حرف بزنم. به عکسش نگاه نکردم و شروع کردم. خدا هم بود و تمام مدت به دست هام نگاه می کرد. تسبیح یادگاری توی دست هام می رقصیدند و به سنگ می خوردند. تنها صدا همون بود. تق تق ! شاید داشت هشدار می داد و ثانیه ها رو برام می شمرد. آخرین دونه ی تسبیح شد آخرین حرف. با صدای خنده هاش به خودم اومدم. چشمهام چیزی نمی دیدند. اطرافم همه ی آدم ها نورانی شده بودند. پرسیدم چرا می خندی؟ باز به دست هام نگاه کرد. چشم های خاکستری امیرعباس با تعجب به من ذل زده بودند. وقتی بهش لبخند زدم زد زیر گریه. شاید پشت چشم های گرد امیر مثل یک عروسک کوکی شده بودم که باطری اش تمام شده و از حرکت می ایسته .کاش باطری عروسک کوکی امیر تمام نمی شد. دیدی جوجو باز دل شکستی!