Monday, March 26, 2007

ماه صد و چهارم

باشه می دونم که اصلا نباید چشم دوخت به یک نقطه حرف ِ ب، همه اش درد داشت وقتی باورم شد، توی تمام ِ حرف های پونه که انگار من توش نبودم، بودم؟ آره دلم گرفته، بدجوری نه مثل ِ همیشه که با یک نم ِ بارون حالم بهتر بشه؛ نه!! این بار حتی بارون ِ چند روزه هم نتونست... خدا هنوزم داره برام بارون می فرسته، بغض ِ عجیبی گلوم رو زخم کرده، اما نمی دونم، دل نمی کنه از این هوای ِ تنگ صدام. آره دلم هوس ِ بیابون گردی کرده. حتی نمی خواد بره لاهیجان! این روزهای بهونه گیر آیا تمومی داره؟ باشه، کوتاه میام، اصلا مگه دارم چی کار می کنم؟ دعا کن گریه ام بگیره. وقتی رفتم ببینمش کلی تمرین کردم براش بخندم. خواستم یاد خیلی خاطرات ِ قشنگ بیفتم تا خندم بگیره. اما همین کافی بود که رسیدم؛ دل گنجشکی شد آسمون ِ داداش...؛ در روزهای پر عصبیتی هستم، علتش به خاطر همه ی بی علت بودن احساسم ِ از داقونی ِ خیره های قدیمی، که ادعای پاکی کودکی رو برام قسم می خوره، آخ! پس چرا یک رقم به نحسی ِ تنهایی ِ شماره های سنگ ِ سیاه اضافه شد و من هنوز دارم تو تکرار ِ واژه ها دست و پا می زنم.
چهل درجه ی سانتیگراد، چقدر آشنا! فکر کنم خیلی داغ باشه اما چرا دست هام این همه سرد ِ؟

Tuesday, March 20, 2007

ماه صد و سوم

قشنگ مثل ِ خدا
میم مثل ِ مادر
پ مثل ِ پدر
دال مثل ِ داداش
سین مثل ِ ....! مثل ِ تو
همه ی آسمونم امشب برای تو. به سحابی جبار نگاه کن؛ اون جا زایشگاه ِ ستاره هاست. جایی خیلی دور، خیلی نزدیک ؛آرزو کن، ستاره ها منتظرند

ماه صد و دوم


درونم تلاطم داره از ناگهانی هر خبری، از اتفاقی شدن هر ثانیه یی... تنهایی عجیب دیوانه ترم کرده. همه چیز آماده است اما انگار اتاق ِ آبی ناله دارد. احساسم اینقدر جدید ِ که نمی فهممش! تا به حال این جوری نشده بودم، اعتراف می کنم. گوش هام منتظر زنگ ِ در؛ِ صدای ِ تو رو ازاین همه صدای اطرافش جست وجو می کنه، دست هام مدام سمت ِ آخرین برگ ِ تقویم می ره تا پرش کنه،اما دست نگه می دارم، با خودم می گم صبر کن شاید اتفاقی افتاد ... به گوشیم که روی کاناپه افتاده نگاه ِ پرازالتماسی دارم: زنگ بزن، منتظرم! اما زمان هم کرولال شده. معلوم ِ چه مرگم شده؟ باید از این همه اتفاق دل بکنی، تموم شد.

Thursday, March 15, 2007

ماه صد و یکم

بازم از تو می نویسم مثل ِ همیشه های پاک که خاطرم، ذهنم مملو از حس ِ با تویی ِ غریبی ست که یادگار بیست سالگی ِ ناقابل ِ خداست. من تمام شدم و در پیله های انتظار چشم بر انگشت خدایگانه ی نگاه دارم، لب باز کند، لبیک...! بهاری ِ گوشه گیر، قسم خوردم پرواز را هر چند سنگین، بال هایم نیرو می گیرند برای یک اوج تا فاصله ها فقط به اندازه ی پلک برهم زدن باشد. گمشده جایی صدا می زند که ای پرنده حاضری بال را تمام ِ عمر حسرت بکشی، بی خبر از تمام ِ حسرتی که عمر کشیدم وسیب را تنها بوییدم. چشمانم سرخی اش را ستاره باران اشک کرد، خدا موج می زد در فراسوی ِ شیشه ای ِ تنش می رقصید، نگاه ِ تیله ای و پرسجودش برای درک ِ معنا کافی نیست؟ این همه فیروزانه ها را قربانی گاه ِ هر چه طعم ِ آبنبات نعنایی کردن؟ من در این دور، پی ِ معجزه ی نور سپیدار را ترانه سرودم. ماه در کناره ی نگاه، مولایی درسماء شده که دلبری کند از شب های همه اش چشمک زن ِ ونوس، آه! این شب ها ونوس صحن ِ دلم را ترک نکرده تا شب بیداری های مقدس را ماه بی تاب شود و خواب بماند. و من هنوز در تحیر ِ سجده گاهی ِ ملائکه به وجودم خیره شدم، که آه راستی من آدمم...معشوقه ی حق و من از ابتدا عاشقی را زیستم. دلم حیرانی ِ هبوطش را گم شده. آن جا که من بودم، تو هم بودی و خدا که همیشه بود. قسم های لحظه ی تولد با همان ضربه های بی رحم بر پشتم از ذهنم پرید اما اتفاق ِ آن شب من را همان کودک ِ کویر ِ مصر کرد، که دربه دری ِ نیمه ی گمشده ی قلبش خدا را مناجات می کرد. در این تازه شدن ها دلم یک دست کویر می خواهد. مظهر سکوت و عطش برای آدم شدن. درد ِ شکل گرفتن ِ جسمم هنوز ادامه دارد و من درد دارم. تمام ِ وجودم سخت کوبیده ی انگشتانش است و چه لذتی در پس ِ این درد که من آدم می شوم.

Wednesday, March 14, 2007

از جنس ِ گريه، اما پر لبخند

مي خواهم ساده تر از هميشه بنويسم، خيلي از آدم هاي اطرافم بهم ميگن كه سخت مي نويسم، ميگن واژه هات در فهم نمي گنجه‏؛ خوب معلومه كه هيچ كس زبون ِ رمزي من و تو رو نمي فهمه. باران ماه با تمام واژه هاش براي توست و فقط تو مي توني بفهميش. آسمون قشنگم! من با تمام حرف هايي كه نذاشتم ناگفته بمونه، با همه ي حسي كه به خاطر حضورت پاك بود، به دنبال اسطوره نيستم،خودم هم شاهزاده ي روياهاي اين همه نگاه ِ سنگين در اطرافم نيستم. من يك آدمم با همه ي سركشي ها، سرگشتگي ها و البته با همه ي نداشته ها. آدمي كه تا خودش رو شناخت، طعم از دست دادن عجيبي رو درد كشيد، كه اين اتفاق شد ادامه ي زندگيش، مثل همه ي آدم ها كه با اتفاقات زندگيشون ادامه ي راه رو پيدامي كنند، فانوس روشن مي شه و كورمال كورمال بالاخره يه جاده خاكي پيدا ميكنند تا شايد بتونند به يك آبادي برسند. و تو...! تو پناهگاهي بودي تا من تونستم خداي واقعي رو لمس كنم، حس خيلي خوبي بود، مي تونم بگم خيلي خوب! تو اتفاق ادامه ي بيست سالگي من شدي. من با تو فهميدم كه خدا چه اجابت گر ِ قابل ستايشگريست. و سجده كردم، اين بار با اطمينان سجده كردم. باران ماه آخرين تلاش ِ من براي بيان تمام ثانيه هايي بود كه "باهم" چشيديم در اين شك نكن و آخرين تلاش براي يك سپاسگزاري كهنه اما هميشه جاري

Saturday, March 10, 2007

ماه صدم

سادگان ِ هزار دور ِ این همه خاموش، برای پروانه ی این دختران ِ ترانه پیله ها ناامیدی یک انتظار را فراموش می شود. بی صبرانه های نگاهم را ثانیه های زمردی ِ نیایش انباشته که ذکر نامش، آرامش ِ یادش، در فراسوی هست های هر چه باید باشد، نغمه ی ناله ی عجیب فرازمینی است. فضای سه بعدی ِ ادراکی در هم می پیچد و خیال در تعجب ِ تمامی ابعاد ِ هستی چند وجهی ِ حتی سه بعدی می شود. حسرت می خورد نامفهومی ِ عمق برای سه نقطه های بی کنایه را؛ همیشه عقل کم می آورد منطق ِ بوسه های بی اراده بر چهره ی آسمان و این همه آغوش هوا را برای هر بار سلام معجزه می شود. پایان ِ تقدس ِ ایزدگانه های نورپرست که اهریمنی ِ فاصله ها برای جسارت داشتن ِ سجده ی سپاسگزاری، خدا را ترجمه می کند. این همه نور از قلب ِ من تا چشم های تو پل تاب ِ غروبی ِ یک پیوند است تا تمام خوب ِ آرزو مال ِ تو باشد و همه ی خاطره ها کاغذ کاهی ِ ذهن ِ من. صدای این تپش ها خدا را شنوا دید.

Thursday, March 08, 2007

ماه نود و نهم


چقدر مواجه شدن با این همه شیشه ای ِ وجودت وسعت می خواهد. مهراوه ی بودنم! این روزها عجیب از نگاهت عبور می کنم. انگار تمام ِ وجودت شفاف شده تا برای دیدن ِ خدا تمام ِ نگاه ها سلام شود. اما کوچکی دلم میزبان شدن ِ این همه عظمت را توان نیست؛ وجودم به لرزه می افتد وقتی تمام ِ حجم ِ هوای تنفسم، بازدم نفس های ِ تو در لحظه های عبور می شود. وقتی پر می شوم از تو، هر چه دیدنی را کور شدن، تا در پشت ِ پلک هایم تنها تصویر، تو باشی، کمترین تحولی است که رخ می دهد. اما ساده نگاه! چرا در عبورت همه اش گریزی را حس می شوم که پاهایم را سست می کند برای هر چه گام ِ محکم، یخ می کنم و تمام ِ ثانیه ها بغض می شوند. می دانم دل غصه شدن های ِ این بی سایه تکراری ِ واژه های بی پروایم شده اما چرا هیچ ثانیه سلام نمی شود تا شنوای ِ پاسخی باشد؟ بغض ِ مهتاب این شب ها از شور بودن ِ چشم لحظه هاست که کسی را برای دل ِ من شمع ِ ایمان آیا روشن کرد؟ این روزها چقدر شبیه ِ صفحه های ابتدایی ِ دفترچه ی پوستی ِ باران ِ ماه شدی. مثل ِ همون روزها چشمانم همه را تو می بینند، حس می کنم همه تو را صدا می زنند، نسیم نوازش ِ هوای ِ بودنت شده؛ هر چه بیشتر می گذرد تکیه گاهی ِ شانه هایت را باور می شوم عجیب! من سنگینی ِ غرورت را تکیه گاه دارم حتی تا نهایتی که مهر ِ سکوت نشکند تقدس ِ این همه با تویی در نهایت ِ بی تویی را!

Friday, March 02, 2007

ماه نود و هشتم

><(((:> ><(((:> ><(((:> ><(((:>
><(((:> ><(((:> ><(((:>
><(((:> ><(((:> ><(((:>
ِ در هیاهوی ِ ماهی قرمزهای ِ اثیری ، تا چشم کار می کند تمنای ِ حبابی است که حتی آرزوی دریا را نمی پروراند
وقتی نگران ِ تنهایی ِ فقط تنگ ِ سیزده روزه می شود.در این زمان ِ فسیل شده جدا که بهار دل ِ خوشی دارد تا دوباره مهمان ِ ناخوانده باشد ... !
مهراوه ی من؟ برای عبور از شیشه ای ِ چشمانت دروازه ها گران بودند که فقیرانه ی دست هایم از هرچه رمز نگاشتن کم می آورد؟ برای راستی های تمام ِ گذشته که به همه ی لحظه ها دروغ نبود حقیقت ِ حجم ِ سبزی که نصیب ِ دل های بی پنجره می شد ولی کاش رحمی برای دل گنجیشکی های آبانی می شد تا سهم شیرعسل ها همان سپاسگزاری ِ خالصانه ی یک برخورد باشد.
><(((:> ><(((:> ><(((:> ><(((:>
><(((:> ><(((:> ><(((:> ><(((:>
دل غصه ی صد تایی شدن ِ باران ِ ماه رو حسابی کوچولو شده؛

Thursday, March 01, 2007

ماه نود و هفتم

برای باش شدن در ثانیه های پر تپش ِ نیاز دستان ِ خدایی برگ ِ پاییزی ِ پر از ترحم هم، کم می آورد تا گوش کر کند این انفجار ِ دلی که در همین نزدیکی ها آب می خواهد تا شاید عطش ِ خواستنش را فروکشی، شاید...! سرمازده ی این اسفند ِ دل خوش کرده به برف های یخ زده ی گوشه ی جوب هم دلش تابشی از نوع ِ مهر نارنجی خواست. و تازگی ها من چه بی پروا عبور می کنم بی ترس از خشکیده ی وجودم که درد می ساید طراوت به یغما رفته اش را. همسایه ها خوابند ولی خوابم نمی آید. کاش برای شب های بی تو فکری شود؛ جانماز همیشه بوی تو را می دهد هر بار که زمزمه می شود سلام، خدایا...امشب از آن غریبانه هایی است که دلم عجیب حجم ِ سرد ِ نگاهش را گزگز می کند. سوزش ِ بی حسی شده در تمامی وجودم که رنج نیست حتی گاهی به سرخی پیراهنش چنان پر حرارت می شود که گُر گرفتن مثال ِ کمی نیست. در دنیای ِ دیوانه ی دیوانگی کسی را هم صحبت شدن با شهروز هم مثل ِ قبول ِ یک شاخه گل ِ کنده شده از باغچه، سرسری و بی احساس است. حتی تمام ِ شرایط برای ندیدن، برای نشنیدن تو آماده است تا باور کنم فراموشی ِ این ذهن ِ هپروتی را!