Monday, September 22, 2008

پاییز آمد ، سلام

من که سال را با خداحافظی آغاز کردم. و خداحافظی شد همه ی احساسم که به کسی داشتم. سلام هایم بی جواب ماند و لحظه هایم پر باران . انتظاری نیست از عبورهای پیاپی. من دستانم را سپردم بی مهابا و می سپارم نگاهم را به اندوه ِ نگاهش. به ابهامی که می فهمیدم سرانجامش را به علاقه ای که می پرستیدم ابتدایش را. هنوزم حس ِ علاقه کافیست هنوز هم رمز ِ نوشته هایم باقیست. خداحافظی ها معنای ظاهرند تا آسوده باشند گوش های ِ تیز شده. تا مبادا دلهره یابند دزدانی که مرا دزد نامیدند. من سیبم را نچیده سپردم به دستان ِ خدا. همان نوازشگری که مرا آموخت دوستت بدارم. اگر نمی ماند وقتی ثانیه ها جریان همیشگی دارند و من همواره تو را به خاطر دارم قشنگ ترین اتفاق ِ بیست سالگی ام. جاودانه ای مغرور. اگر به جان و دل می سپارم به خود ببال چون بالیدم به همه ی اخم ابروان ِ ساکتت.
وقتی پاییز می آید ناخودآگاه بی پروا می شوم. و بی بهانه تو را صبوری می کنم.

Friday, September 12, 2008

باشو غریبه ی کوچک ِ من

آه کانکودوری!
تو عمق می بخشی
تنهایی مرا...
باشو
...
زمزمه ی این روزهای من
...
...
از من نیست ولی خود ِ من است!

Sunday, September 07, 2008

Your hands are mine whenever I want...

مرور لحظه های ِ سپری شده مرا اوج می سپارد به آغوش ِ نداشته ات. به حسی که باورش کردم هر جا باشد مال ِ من است. هر کسی که در آن جای گیرد متعلق به من است. پلک هایت که در عبور از مرز ِ خاطرم سنگین می شوند به نشانه ی خداحافظی همه ی خواستگاه ِ من است. گردی چشمانی که از پشت ِ شیشه ای ِ عینک به واژه هایم تمسخر نشان می داد اشتیاق ِ من است برای ِ نوشیدن ِ همه ی ابهام لحظه ات که مرا با تمام ِ بی تفاوتی اش می خندید به علامت ِ بیهودگی اما می دانست من بیهوده نیستم که هستم سرشار از عشق ِ نابی به نام ِ تو !
و معشوقه ای که مرا سیب نداد و من همیشه او را سپاسگزارم. من که پایم پیچ خورد و صورتم مدام سرخ ِ شاتوت های ِ باغچه. گونه های ِ چال افتاده ام سرخ می شدند با هر نگاهی انگار نوازشی می شدم عجیب. تمام نشدنی است حس ِ باورم از تو که مرا برای ِ دوست داشتن ِ کسی آماده کرد. کسی نمی تواند این معجزه را باور کند جز حس ِ گس ِ احساس ِ من. که تو آن را نادیده گرفتی و من خوشحالم. اگر مدام می روم به مرور روزهای گذشته تنها به این است که تو را در گذشته دارم می دانمت اکنون اما هیچ تصویری نخواستم جز همان فولدر ِ عکس های ِ قدیمی ... برای ِ کسی که می دانمش زیباست. شاید تو باشی. کسی که اسمش ابتدای ِ آسمان است و فیروزه ای نقاشی شده در ذهن ِ من. آسمان ِ فقط مال ِ من؟ می دانم نمی دانی داشتنت را که دارم. شاید باورش را نتوان که من قانعم به همین چهارگوش تا برایت از لحظه هایم که صدای ِ گنجشک می پیچد بخوانم از ثانیه هایی که دورند از تو و رشد می کنند مدام تو را به کاغذ ِ وجودی ام می نگارند. به نام ِ کسی که همزاده ی هبوطی ام بود و هست. نمی خواهم روالی را که کم کند از غیر عادی بودن ِ حضورت. تو برای ِ دست های ِ کوچک ِ جوجو عظمت ِ نامنتاهی ِ بی تکراری که از لا به لای ِ طرح ِ انگشتانم شبنم ِ افکارت می چکد. عاشق را تنها برای ِ معشوقش انکاری نیست. من بیزارم از آدمک های ِ چوب کبریتی اما اکنون همه را مترود کردم از این جا. مدت ِ صبوری پایان یافت و من باز اینجا هستم روبروی ِ بینهایت ِ فردا. چه باشی چه نباشی. یک جایگاه ِ همیشگی با همان قرارهای ِ همیشگی. پشت ِ پنجره ی پر حباب ِ بالای ِ سرت که دیگر نیست. صدایت را نمی شناسم اما با ضرب آهنگ ِ تارهای ِ صوتی ِ تو زندگی کردم و موسیقی ِ اینجا را نواختم تنها برای ِ اثبات ِ ثانیه هایم. آرامم بسیار. آمدنم بهانه ای نداشت جز اتفاق ِ ساده ی فیروزه ای ِ یک آینه و من آن را نمی شکنم به هیچ قیمتی. می دانم روزی سلام می کنم اما تنها نه ! دستان ِ کوچکی ِ فرزندی هم نام ِ تو دستانم را می فشارد به تو نگاه می کند، نمی شناسی اش، می خندد گونه اش چال می شود و تو به یاد می آوری جوجه ی سال های ِ گذشته را.

Wednesday, September 03, 2008

اکنون انتهای تابستا ن است

من برگشتم. یعنی بودم هااا. اما اینجا نبودم. سلااااااااااااااااااااااام به سیب، سپیدار و یه کنج ِ خلوت. سلام به یه مهراوه که هنوزم هست عزیز ِ دل. گوشه ی دنجی از سمت ِ چپ ِ سینه ام. راستی حالت خوبه؟؟؟ من که خوبم اما کمی دل تنگ شده برای قدم هایت. هنوزم ادای ِ راه رفتنت ورد ِ زبانم هست. من به قول ِ خودم وفا می کنم. تا ابد اینجام. همین یه چارگوش که مال ِ تو بوده، هست و خواهد بود.
آسمان ِ فیروزه ای ِ مال ِ من! هر کجا که باشی اینجا مال ِ نگاه ِ توست. حتی اگر نباشی و نبینی. این رسالتی است که خاموش نمی ماند. اگر نبود واژه های ِ مال ِ تو، چون من نبودم در این دنیا. اما اکنون زنده ام. کسی مرا زنده کرده که دوست داشتنیست. بیشتر از خودم مرا دوست دارد. آمدنم به بهانه ای نیست که تمام ِ بهانه ی اینجا همان سه سال ِ پیش در آن حیاط ِ عرفان شکل گرفت و تو همان نقطه ی هبوطی ِ من بودی، هستی و خواهی بود. می خواهم ثابت کنم که عشق ماندگاری ثانیه هاست. غصه نمی خورم برای قصه ای که ساختیمش. لذت بخش بود تمام ِ لحظه هایی که می شد داشت و نخواستم که بشه داشت. روزهایی که می گذره انتهای ِ تابستان ِ و من بی پروا دوست داشتنی شدم. آخر می خواهد پاییز شود؛ فصل ِ اساطیری ِ وجودیت ِ تو و الهام ِ ذکر ِ عاشقانه ی یک واژه که تو شدی برایم باران ِ ماه...
هنوزم دل نگرانی هایم پایان ندارد وقتی از تو دورم.
اگر نبودم واژه هایم محفوظ مانده. دلم برای ِ نگاهت تنگ است و سرمای ِ نفس هایت را طلب دارد تا دوباره مست شود بی بهانه. صادقانه تو را خواهم داشت در همیشه نبودنت من هستم جاری.