Saturday, September 30, 2006

ماه شصت و سوم

تنها ماندم، تنها ماندم، تنها با دل بر جا ماندم، چون آهي بر لب‌ها ماندم
راز ِ خود به كس نگفتم، مهرت را به دل نهفتم با يادت شبي كه خفتم، چون غنچه سحر شكفتم
دل ِ من ز غمت فغان برآرد، دل ِ تو ز دلم خبر ندارد، دل ِ تو ز دلم خبر ندارد
پس از اين مخورم فريب ِ‌چشمت،‌شرر ِ نگهت اگر گذارد، شرر نگهت اگر گذارد
وصلت را ز خدا خواهم، از تو لطف و صفا خواهم، كز مهرت بنوازي جانم
عمر ِ‌ من به غمت شد طي، تا بي من من و غم تا كي، دردي هست نبود درمانم
تنها ماندم، تنها ماندم، تنها با دل بر جا ماندم
****
!قصد ندارم تقدس ِ تمامت كليشه‌ي ذهن ديگران بشه

Wednesday, September 27, 2006

ماه شصت و دوم

زیبا سلام، هوای حوصله ابریست؛ می خواهد چیزی شبیه ِ باران، شبیه چهره ی بی نظیر ِ آسمانش. هوای حوصله می خواهد بداند چرا نداشته هایش برهنه شدند که نگاه ِ آسمانش را هم از دست داد. راستی کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای ِ تو! تنهایی هوای دلم روزه ی سکوت گرفته تا نخندند به غم ِ نبودی که فسیل شد اما هنوز ناب ترین حس ِ حضور خدایش است. تا دوباره آه شدن چیز ِ زیادی نمانده، خسته شده، آخر برای بودن های پر از طول و عرض، بیان لذت ِ غرق شدن در یک عمق چه معنا دارد. کاش می شد یک خط را به بازی سه بعدی صفحه آشنا کرد و باز مثل ِهمیشه، بیچاره نقطه! نقطه سر ِ خط... سه نقطه های هنوز ِ من در آرزوی درک رویای سه بعدی تو خیال بافی می کنند.
اما آخر ماهی ها هم عاشق می شوند! و چه هراس ِ عجیبی است دیدن یک پنجشنبه که شاید تمام مباداها به استقبال رفتنم بیاید، بگوید برای حماسه شدن در دنیای ِ مثل همه که می خواهی شبیه هیچ کس نباشی، گاهی رفتن مقدس تر است و تو می شوی تمام ِ من. بود ِ من، دنیا بی تو چقدر بی آغاز و حقیقت ماه چه قدر بارانی خواهد بود. می خواهم نگاهت، جوجو را فراموش نشود، این کودک ِ متولد ماه ِ مهر. مقدس است ثانیه ی پاییزی ِ یک مهر که هبوط یافتم و عروج می یابم شاید در باران ِ ماه ِ مهری که به کامل شدنش سه روز باقی خواهد بود.

Monday, September 25, 2006

ماه شصت و يكم

وقتی می نویسم تو را، نفس هایم پر از بوی داغ ِ کلوچه های یادگاری می شود. عطر نوشتن تمامت، برایم یادآور معجزه ی خدا است و جاری می شوم همچون قطره ای پاک بر پیکر نازک ِ پونه تا سرودنت ساده باشد، بی هیچ حتی یک واژه ی دور! اما سادگی نگاهت کلماتم را پیچیده تر می کند. می خواهند شاد بماند در لحظه هایی که شنیدن صدای نفس هایت دیگر غیرممکن نیست، اما غم ِ مبهمی می گوید، باید گذاشت وگذشت...! ساده شدن در قدم هایت حکم ِ بودن ِ تو در میان ِ صفحات دفتر پوستی پر از خاطره ی نداشتنت است که دو صفحه ی آخرش یک شکوه را به انتظار نشسته. شکوه اتفاق شدن در تمام ِ زمین ِ یک خدا. و باز در مرز عجیبی از هبوطم باید ندیدنت را چاره کنم. باید شبانه های بی تویی را به تقدس سحری های عجله ای گره بزنم تا تفسیر شوند برای قامت یک سلام. اما باید باور کنم که... روزها سپری می شوند با تمام نداشته هایم، باید بیست ساله شوم! این مزه ی گَس ِ یک نبود است که دلم را پر از فانوس ِ انتظار کرده.

Sunday, September 24, 2006

ماه شصتم

همه ي صدايت را در نوازش ِ بي همتا ترين هست ها مي خواهم .ميدانمت حتي وقتي از نگاهم دوري، بي نظيرترين فرشته ي خدا

Thursday, September 21, 2006

ماه پنجاه و نهم

تا درخشش ونوس در آسمان فقط یک شب باقیست! و من تازه می شوم از اشتیاق بارش ِ شبنم، نیلوفرانه به آسمان دهان باز می کنم. ای آفریننده ی شبنم و ابر، آیا تشنگی مرا پایان می دهی؟ من می خواهم از تو سرشار باشم، سرشار از تو
مهراوه ی بودنم، در این روزهای عجیب تنها کویر شریعتی زبانم را می فهمد. جملات ِ دکتر چنان ورد ِ زبانم شده که گویی همه را زندگی کرده ام. گویی در این ثانیه ها می خواهم لبریز ِ بودن شوم
نمی دانم او من شده است یا من او گشته ام، آنچه هست و من آن را در خود می یابم این است که ما یکدیگر شده ایم و چه فهمی در این جهان هست که بفهمد که یکدیگر شدن چیست؟ در همه ی هستی یک اوی دیگری هم هست که منم و یک من ِ دیگر هم هست که او است. و اکنون چگونه می توانم از کسی چشم داشته باشم که سخنم را دریابد که این دو یکدیگر را به هم چه نیازی است؟ چه کسی می داند نیاز دو تن جز نیاز دو یکدیگر است؟ دو تن برای خوشبخت بودن به هم نیازمندند و دو یکدیگر برای بودن! ای که تو را یافته ام من به تو محتاجم، باش!
نمی دانم دکتر چگونه دید، بودن ِ مهراوه ای که مدت ها به دنبال ِ معنایش گشتم. اما می دانم من بالاخره در مرز یک بیست سالگی هم صدا شدم با جملاتی که بر آن ها تکیه کردم و همه سرشار از نگاهی بود که دکتر از نوجوانی ِ پر از گنجشک و ماهم در من ایجاد کرد. درک بودن ِ یک خودی که از من به من نزدیک تر است مانند پذیرش کلمه ایست به بزرگی ِ اناالحق حلاج. این که تو از من و من از تو هستم تنها، حقیقت حضور فیروزه ی خدا در دستان ِ توست در مقابل ِ، تنها چشمان ِ من. این تنها نشانه ی خدا بود که به من عطا شد، فقط همین یک نشانه!

Tuesday, September 19, 2006

ماه پنجاه و هشتم


خدایا به خاطر تقدس ِ حضورش، معصومیت ِ نگاهش و پاکی ِ قدم هایش
سپاسگزارم
صدای خنده هایت خاطره ی داشتن ِ آسمانی است که خداوند از آخرین سهم ستارگان به من عطا کرد، اما تنها خاطره اش را. آیا دوام می آورد بی تابی ِ دلم که بی امان می بارد در هوای داشتنت. کودک ِ دلم باور ندارد تمام اين همه نگاهت را. هنوز در هراس یک پنج شنبه منتظر باران ِ عجیب است. شاید طوفانی که همین خیال ِ داشتن هایش را تنها خاطره ای دور کند از روزهای مانده تا بیست سالگی اش. تا لحظه ی هبوط چیز ِ زیادی نمانده. نمی شود عروج را نصیب شوم در روزهایی که اطمینان دارم زمینی نیستم. آسمانم انتظار آمدنم را جشن می گیرد؟ خدا با این همه زیبای ِ حضورت می خواهد وعده ی کدامین نیمه شب را معجزه کند؟

: باش ِ همیشه های من می شوی تا لحظه ی صفر ِ بیست سالگی ام باور کنم
آب هست، خاک هست، جوانه باید زد؛ با نور حقیقت همیشه زنده ی خدای عزیز ِ دل؛ با نوازش ِ کودکانه ی یک بیت معصومیت پر از نگاهت؛ می شود با خوردن ِ یک سیب به مرز برهنگی حادثه ی شبی رفت که خدا زمینی ِ نگاه ِ کودک ِ من شد و من سرشار از عشق حتی نداشتنت شدم

!...

Friday, September 15, 2006

! ... ماه ِ تو

طالب ِ بي ‌قرار شو تا كه قرار آيدت
! جمله‌ي بي قراريت در طلب ِ قرار توست
!... تو را به خداي مهرم قسم كودك بمان، تا انتهاي حقيقت ِ باران ِ ماه

Monday, September 11, 2006

ماه پنجاه و هفتم

کودک شدن به بهانه ی یک بار فقط یک بار دیدنت لذت نوجونی کردن ِ که زیاد نمونده از عمرش. گُلکم، بودنت اون قدر باورنکردنی شده که هر ثانیه حضور خدا رو لمس می کنم قریب! دیدن خنده های قشنگت به قلم ِ خسته ام جون می ده. هیجان برای رقصیدن روی صفحات تقویمم. دوست دارم روی ِ ماه خدا رو ببوسم بی پرواتر از همیشه. رویای سپید ِ من، آرزو کن جایی را که آفتابگردان ِ من رهسپار خواهد شد. من هم مانند هیوا از دنیای بی کودک می ترسم. و من همیشه از ابتدای این همه آشنا می روم، رو به انتهایی که تنها باز می گردم، و در اتنهای شیرینی که خدا هست، مست نگاه شفاف قطره ی آبی می شوم که یک روز ِ سرد، از باران ِ بسیار دور افتاد... و من هنوز از واژه های پر از آب هیوا مسیح می خوانم تو را و آهسته به خواب ِ آب می روم. اما فهم آب ساده است همچون فهم خویشتن. فهم خویشتن سخت ساده است
!ناگهان ِ زیبای من، امشب تمام کودکان دنیا خواب خوب می بینند، می دانم

Sunday, September 10, 2006

ماه پنچاه و ششم


خاطره ی دوباره نوجون شدن توی دنیای فیروزه ایه 18 سالگی با حضور بی نهایت نگاه تو باورنکردنی بود برای دلی که مدت ها فقط خواست و این بار نصیبش شد یه عالمه خدایی که با داشتنش فهمید چقدر دوستش داره. قدم زدن توی حیاط سنگ فرش شده با سبزه های خودرویی که شبنم خورده ی نوجونی ِ، توی مرز بیست سالگی برام معجزه بود. وقتی کاشی های فیروزه ای رو لمس می کردم تک تک یادگاری هایی که گنجشک و ماه با همین کاشی ها روی دل ِ من و امید گذاشتن از مقابل ِ چشمهام می گذشتن. دیدن تقدس سُرخوردن سیب و انارهای آبی و سرخ نمی دونی چه لذتی داره. شب ِ چهاردهم ماه همه ی این قشنگی ها، با تمام سهم جوجو از این دنیا رو بهت نشون دادم. با رفتن داداش روزهای سختی به من گذشت حتی امید هم نمی دونست برای سیب ِ گوشه گیرش چی کار کنه؛ خدا هم بی بهانه بهمون یه تیکه از بهشت رو هدیه داد و دنیای من وامید پر شد از نغمه های سپید وسیاه ِ یک نیمه شب توی عمق عرفان گنبد ِ فیروزه ایه خدا که بعدا فهمیدیم اسمش شیخ زاهد ِ. از اون جا بود که دنیای زنده ی اشیا مخاطب تمام داشته ها و نداشته های ما شد. همه ی این زیبایی ها رو درعرض یک سال گم کردم، دوری امید برام سخت بود اما خدا خواست. تا اینکه عطر گل پونه و چشم های لیلا به من زندگی جدیدی دادند و من دوباره تلاش کردم همه ی گم شده هام رو پیدا کنم؛
اون شب ِ آذر مهر رسید تا من دوباره خدا رو ببینم این بار توحیاط ِ پر از اشک نبود یک "قریب"؛ ماه بارید و تو شدی همه چیز کسی که بهش می گفتن جوجو
!

Wednesday, September 06, 2006

ماه پنجاه و پنجم

می خوام ببرمت به یک سفر عجیب به عمق نوجونی جوجو! آخه دارم می رم به دنیایی که تمام نوجونیم با طراوت و هیجان اون جا شکل گرفت. الان چیز زیادی نمی تونم ازش بگم باشه بعد از اینکه برگشتم
فقط اگه می دونی ثانیه های بودنت چه قدر برام عزیز ِ شبی که ماه کامل می شه به آسمون نگاه کن یک هدیه کوچولو پیش ِ من داری .اگر نگاه کردی چشمات رو ببند. اون وقت می بینی همه ی اون چیزی که درونم نگه داشتم برای روز مبادای تو! این کمترین هدیه ایه که می تونم بهت بدم یادت باشه وقتی چشمات رو بستی بدونی خدا مال ِ ماست من وتو اون وقت شک نکن و بخواه هر اون چیزی که ته ته ِ دلت داره التماس می کنه که به زبون بیاد. توی حیاط ِ شیخ زاهد تو کنارم هستی ، نزدیک تر از همیشه این بار فیروزه من رو تنها نمی بینه من با تو ... بقیه باشه برای بعد البته اگه خدا بخواد می خواستم برای جمله ی آخر بگم من رو به خاطر تمام دوست داشتنم ببخش
جوجو
نیمه ی شهریور 1385

Tuesday, September 05, 2006

ماه چهل و چهارم



نُقلکم، از اینکه بازم تشنه می شی خیلی خوشحالم. توی این روزهایی که می بینمت آرامش عجیبی دارم. اما هر روز که می گذره حریص تر می شم. می خوام یه عالمه داشته باشم تو رو، تا روزهایی که دیگه نیستم چشمام نگاهت رو کم نیارن. می دونم دوام نمی یارم اما این برای شکنجه ی دلی که دوست داره بیشتر از این ها آب بشه تنها راه ِ. آخرش اینه که به آرزوی همیشه ام می رسم و خدا مجبور می شه عروجم رو قبول کنه. هیچ وقت مثل این ثانیه ها که گذشتن، احساس نمی کردم این همه دارمت. عجیب دلم می خواد بدونه که دیگه از دستش ناراحت نیستی. شازده کوچولو دلتنگ ستاره ی خودش شده. به گمون خودش اون جا هیچ کس نمی تونه آسمونش رو ازش بگیره. اون جا هر چه قدر که دوست داشت می تونه آسمونش رو نگاه کنه. آسمون هم همیشه شب می مونه فقط برای مسافر کوچولوی خودش.

Friday, September 01, 2006

ماه پنجاه و سوم


تمنای اینکه زمان بایستد از حرکت تا یک ثانیه بیشتر ببینمت گلویم را پر از بغض کرد اما باز هم مثل همیشه اجابت نشد و باز هم مثل همیشه برایم 2 عدد مقدسی شد عجیب! آسمان ِ من پر بود از نگاه تلخ که دلم را تکان داد دیگر برایم تردید نیست که او هم از دست این پرنده ی بی آسمان لبریز شد. ای کاش نگاهم در دلت ستاره می کاشت... شاید برای همیشه باید لذت یک سلام را به خاطره ی یک آرزو پیوند کنم. اما می خوام باور کنی که حتی اگر نباشم تو عزیزترینی، اگر نگاهم دور شود فرسنگ ها تا تلاقی کوتاه یک قطره به آرزوی تو هستم. آخر تو خدای تنهایی هبوطم هستی و هنوز من در انتظار و باز هم من در التهاب!
می خواهم برای همیشه اطمینان داشته باشی که هر جای دنیا که باشی هر چه قدر دور یکی هست که بی بهانه دوستت داره بدون هیچ چشم داشتی فقط اعتماد کن به تمام نوشته هام به تک تک واژه هام که همه متعلق به توست و اگر تو بخواهی تا ابد باران ِ ماه می بارد اگر تو بخواهی...! الان هم که احساس می کنم غریبه شدم تنها به خاطر اینه که گمان می برم عذابی هستم بر دردهای نمی دانم چه ات اما صبر می کنم تا نهایت این باران صبر می کنم.